خب. دوستان.
پیش از اینکه دمپاییهاتون رو به سویم پرتاب کنید اجازه بدید توضیح بدم که من زندهام.
گردنبندِ عقیقم رو تعمیر کردم و انداختم گردنم. دفاع کردم (راستشو بخواید، همین پسپریروزا). عکس برگردونای prideام به دستم نرسید هرگز. موهام رو آخرهای همون آبان ماشین کردم، به جز بالاهاش که هنوز بلنده. موهای بالای کلهم الان نارنجی و شرابی هستن، چون بلد نبودم درست دکلرهشون کنم؛ دو تا نقطه به اندازه نخود هم پس کلهم هست که زرده، چون وقتی بار اولتونه باید بدید یکی پسِ کلهتون رو رنگ کنه، یا لااقل از دو تا آینه استفاده کنید. دیوارها رو هم رنگ نکردم، چون قراره از اینجا برم. دو تا انگشتمم شکستم.
ظاهرا یه نفری برنده شدن علیه هیولاهای توی دلِ آدم خیلی سخته. خیلی خیلی سخته.
اما یه نفر من رو توی راه پیدا کرد. و الان یه هممسیر دارم که با چاقوی میوهخوری به هیولاهام سیخونک میزنه.
این مدت که از وبلاگ دور بودم، تمایلم به نوشتن کمتر و کمتر میشد.
- از قلدرهای هشت سال پیشم که دو قاره و یک اقیانوس اونطرفتر هم رهام نمیکنن میترسیدم. آدمهایی هستن که این توانایی رو ندارن که نوشتههای هشت سال پیش رو به نویسندهی هشت سال پیششون نسبت بدن و نوشتههای حال رو به نگارندهی حالشون. آدمهایی هستن که تغییر کردنت رو نمیبینن. آدمهایی هستن که تغییر کردنت رو به روت میارن تا باهاش مسخرهت کنن. اونقدر از این یکی دو نفر قلدرِ عسلی میترسیدم که آرشیوم رو پاک کردم. (و باور کنید، خیلی طول میکشه وقتی دونه دونه قراره پستها رو پیشنویس کنی و هر سی ثانیه یکبار هم بیان به مدتِ 2 ساعت شوتت میکنه بیرون!)
-دیدم که زیادی از زندگی شخصیم تو اینترنت نوشتهم. زیادی خودم رو لو دادهم. چیزهایی هست که دیگه نمیشه جمعشون کرد و برشون گردوند تو صندوقچه. سایتهایی هست که باید منتظر موند تا صاحبشون تصمیم بگیره هاستشون رو تمدید نکنه، وبلاگهایی هست که باید دعا کرد تا صاحبشون بذاره و بره. اما چیزهایی هم هست که دستِ خودمه تا پنهانشون کنم، و کردم. من اینجا مینوشتم، چون جای دیگهای نبود که حرف بزنم و خودم باشم. چون اون بیرون زندگی سخت بود، آدمها سخت بودن. چون من یه کلافِ سردرگمِ گرهخورده بودم که خودمم نمیدونستم از کجا باز میشه، اما نیاز داشتم که گرههام رو نشونِ کسی بدم، بدون اینکه ریسکِ نزدیک شدن به کسی رو به جون بخرم. روشِ عجیب و شاید احمقانهایه که درونیترین دردها و رازهات رو ببری تو اینترنت جار بزنی چون میترسی کسی از نزدیک دردها و رازهات رو ببینه. و فکر کنی چون اسمت پای متنت نیست سپر امنی دورته که تفاوتِ قابل توجهی ایجاد میکنه. ولی من چهارده پونزده سالم بیشتر نبود. شروع کردم، عادتم شد و ادامه دادم. طول کشید تا بفهمم که بابا. چرا خب؟
وبلاگ شخصی یه ژانر وبلاگنویسیه که طرفدارای خودش رو داره. اما از من به شما نصیحت، خوشگلیای زندگیتون رو نشون بدید. چیزای معمولی رو بذارید برای بقیه. درد و بلاهاتون به غریبهها ربط نداره. نه به غریبههای توی کوچه، نه به غریبههای توی وبلاگِ بغلی. تهمههای دلتون فقط مال کسیه که راهش میدین به اون تهمهها و حق داره دست کنه تو تنگِ دلتون تا از توش چیز دراره.
-دیگه کلافِ سردرگمِ گرهخورده نیستم. :)
دیگه نمیدونم باید چی بنویسم. از اینجا در موردِ اونجا نوشتن که معنی نداره. در موردِ زندگیِ اینجام هم که نمیخوام چیزی بنویسم. نمیدونم دیگه چی میتونم بگم که برای شما هم جالب باشه و بخواید بخونید. و مهمتر از اون، فکر نمیکنم امیدی به سرویسهای وبلاگنویسیِ ایران باشه (به دلایل متعدد، از روی هوا بودنِ دسترسی بهشون تا روی هوا بودنِ خدماتشون). باید تصمیم بگیرم میخوام قدمهای بعدیم چی باشه و بعد میام براتون تعریف میکنم قرار بعدیمون کجاست.
فعلا بدونید که زندهام، حالم خوبه و شما رو به قلدرهای عسلیم نفروختهم. :دی