کاش می شد، یه بار لبخند بزنی..از ته دل.
اولندش که
یه وقتایی که خسته م، خسته م و تا مغز استخونم هم خسته س، مدت مدیدی روی اتوپایلوت بودم و نه شیش هفتم دیگه نا داره اونقدر فکر کنه که براش Tears to shed بخونم بلکه ساکتمونی بگیره، و نه اگه ساکتمونی بگیره یک هفتم منو همراهی می کنه برای رسیدن به کارهای روزانه، فقط دلم میخواد بیفتم رو تختم، دستامو از دو طرف باز کنم و فقط فقط زل بزنم به بالا و به صدای نفسهام گوش کنم که تا نصف میاد و دیگه نه.
و محض رضای خدا هم که شده، فقط یک بار، از بیرون صدای داد و هوار نیاد، زهرا نپره تو اتاق و خودشو بندازه رو تختش و شروع کنه با صدای بلند اون آهنگ آدل که ازش متنفرم رو گوش کنه، خانوم همسایه ماشینشو درق نکوبه به باغچه جلوی رمپ، آنی نیاد انگشت اشاره مو بپیچونه که برم براش Angrybird بیارم، اصلا همه فکر کنن من از عالم هستی محو شدم و حتی کسی نیاد ببینه هنوز نبضم می زنه یا نه!
و بیخیال توری ضدحال پنجره که نمیذاره وقتی بیرون داره بارون میاد تا کمر خم شی بیرون و خیس خیس برگردی تو، و بیخیال دوجداره ش که صدای گنجشکها رو تو نطفه خفه می کنه و تنها چیزی که خوب ازش رد میشه ناله ی گربه سیاهه س که بی عرضه همیشه ی خدا گیر می کنه تو میله های دیوار حیاط و ده میلیون سال طول می کشه تا خودشو آزاد کنه، از لای پرده که اونم بی خیالش که زهرا همیشه دوست داره کرکره ش پایین باشه ، زل زل ابر ها رو نگا کنم که هلک هلک و تنبل وار تو آسمون برا خودشون ول می چرخن و به هیچی، مطلقا هیچی، فکر نکنم.
و این، زمانیه که من، فقط به یاد میارم که هستم. هستم و نه بیشتر. نه حتی خوب، نه حتی بد، نه حتی زشت! بودن، صرف بودن، با مردن، متفاوته؟
و دومندش که
من، دوست دارم احساس کردن رو. درست که نه دهم آدمایی که میشناسم، خیال می کنن قلوه سنگی رو میشناسن که ماهرانه به شکل آدم تراشیده شده. ولی ، گذشته از اینکه بلد نیستم بخندم و این اونقدر ها هم که شاید خیلیا فکر کنن نقص نیست، من به واقع یه گوله احساسم، در واقع بیشتر از اون که فکر کنم، حس می کنم اصلا!
قدیمی ترین خواننده های نوشته های من که تعدادشون نهایتا به پنج نفر برسه، از آتونال نوشته ای به اسم broken soul رو شاید به خاطر بیارن، در مورد اون دختره که ترس رو احساس نمی کرد و آخر همین به کشتنش داد، هوم؟
یادتون نیاد هم مهم نیست، خیلی کار به کارش ندارم. چیزی که میخوام بگم اینه که، چقدر بده این حس نکردنه. یعنی ترجیح میدم به کشتنم بده مثل همون دختره، تا اینکه این همه وقت بگذره و به خاطر نیارم که چیزی، وجودمو از خشم پر کرده باشه ، یا از خوشحالی،غصه، هیجان....
خاک کنیم همه زرزر های روزانه و کرکر های بی ربط به ترک های دیوار رو، با انگشت حساب کنی یا چرتکه، من مدت هاست که هیچ حس خاصی ندارم به زندگی، یعنی درواقع از اینجا به بعد، O2 کشیدن و CO2 پس دادن من چیزی جز حروم کردن محتویات لایه اوزون نبوده. خیلی بده، یعنی دارم کم کم شک می کنم به اینکه از نظر علمی، الان من انسان زنده محسوب میشم، یا اصلا انسان محسوب میشم، یا نه؟
و (اول+دوم)ندش که
خیلی ظالمانه س که من، این همه وقته که میخوام با همون طول و تفضیل، لااقل نیم ساعت واسه خودم باشم و بنا به یک هزار و چند دلیل نتونستم.
یعنی، به خاطر هر چیزی که بتونم عوامل طبیعی رو ببخشم، به خاطر این چند وقت نمیتونم از گناهشون بگذرم.
+ موهام به شکل عجیبی، جدیدا به جای اینکه پیچ پیچان بیاد پایین، درست عین خط کش صاف شده! فقط تهش با زاویه صد و هشتاد رو خودش فر می خوره و برمیگرده بالا! این، طبیعیه؟
+ این اردوی نوروزی ما، کمترین فایده ش این بود که من برخلاف هرسال، موفق نشدم برم موهامو از ته بزنم ؛ خب، بالاخره باید یه روز مامان به این آرزوش که منو با گیسوی بلند ببینه می رسید، نه؟