راهنمای مهاجرت برای جبهه‌ی انقلاب.

جهان به دو قسمت تقسیم می‌شود. ایران و خارج.


ایران جاییه که ما هستیم. و کوچه‌های بچگیمون. و خانواده، دوستا، همکلاسیا، همکارامون. ایران جاییه که خونه‌ی مادربزرگمون توشه. و خود مادربزرگمون.

ایران جاییه که توش سر کوچه نون بربری و چی‌توز پنیری می‌فروشن. پیتزای رستوراناش پر از پنیر و مخلفاته. هر سبزی‌فروشی‌ای می‌دونه سبزی قرمه چیه و تو کوکو چی می‌ریزن. و تو ماه رمضون حلیم خونگی میارن. ایران جاییه که پنج صبح تو خیابوناش بوی کله‌پاچه میاد، و کشک و رشته آشی تو هر سوپری پیدا می‌شه.

تو ایران دم عید جلوی گل‌فروشیاش تشت ماهی‌گلی داره. روز اول فروردین هوا خنک و تمیزه و همه بدو بدو تو مسیر عیددیدنی‌ان. و سیزده بدر سر هر یه تیکه چمنِ وسط بلوار هم دعواست. خیابونای ایران روز آخر شهریور پر از ریزه‌میزه‌های کوله به دوشیه که می‌رن جشن شکوفه‌ها. شب یلدا آجیل و هندونه کمیاب می‌شه. روز چارشنبه‌سوری تو حیاط شرکت از روی شمع می‌پریم و شب چارشنبه‌سوری با اکلیل سرنج حمله می‌کنیم به محله بغلی.

ما در ایران شمال داریم. و دریا. ساحل. آبشار. جنگل. کوه. کویر. و شیراز. و اصفهان. و همدان. و مشهد. و تبریز. و کرمان.

ما در ایران ایرانی هستیم. فارسی حرف می‌زنیم. و ترکی. و کردی. و لری. و عربی. و گیلکی. ما در ایران می‌تونیم بریم سلمونی و پیچیده‌ترین مدل‌های مو رو توصیف کنیم تا برامون درارن. می‌تونیم با کارمند بانک یکی به دو کنیم. می‌تونیم با دوستامون شوخی کنیم و از تجربه‌های مشترکمون بگیم. می‌تونیم ادای خانم شیرزاد و فرهاد برره و خشایار مستوفی رو دراریم و بخندیم. تو عروسیامون حامد همایون پخش کنیم و باهاش بخونیم.

تو ایران بهار گل‌گلیه. تابستون خرماپزونه. پاییز برگ و بارونه. زمستون برف و یخبندونه.



خارج، جاییه که ما نیستیم. 

خارج صرفا خارجه. جایی که کسی به کسی نمی‌گه چطور زندگی کن. و هیچ‌کدوم اینا رو نداره. 

وقتی به کسی می‌گیم «اگه ناراحتی، برو خارج»، داریم بهش می‌گیم همه اینا رو بذار، از جلو چشم من دور شو که دیگه مشکلِ من نباشی.

داریم آرزو می‌کنیم کاش وجود نداشت، کاش به جای این‌که در خانواده‌ای متوسط در جنوب تهران دنیا بیاد و اسمشو بذارن سارا، وسط تگزاس دنیا اومده بود و اسمشو گذاشته بودن ماریا. کاش از اول با کوچه‌ها و خیابونای این کشور خاطره نداشت که وابسته‌شون بشه، کاش زبون اولش فارسی نبود که نتونه تو هیچ کشور دیگه‌ای بلبل‌زبونی کنه، کاش با غذاهای ایرانی بزرگ نشده بود که بترسه از این‌که قراره تو سوپرمارکتای سوئد دنبال زردچوبه بگرده. کاش از اول جای شب یلدا کریسمس داشت، کاش نمی‌دونست کشور چهارفصل چیه، کاش بچه یتیم بود و دلش برای عمو و دایی و خاله و عمه‌ش تنگ نمی‌شد.

داریم ازش درخواست می‌کنیم برای رسیدن به خواسته‌هاش، نه تنها همه آنچه‌را‌که‌نام‌بردم رو بذاره و بره، بلکه ده‌سال از عمرش رو صرف کنه که یه زبون دیگه رو یاد بگیره، پول جمع کنه تا بتونه بلیت بخره و برای چند ماه اولش جایی رو اجاره کنه. بعد که موفق به رفتن شد، لطفا بقیه زندگیش رو به عنوان «غریبه‌ی خاورمیانه‌ای وسط غربیا» زندگی کنه و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه.


چرا؟


چون فکر می‌کنیم اگر سارا بره، دیگه این‌جا نیست که به ما غر بزنه من نمی‌خوام این‌جوری زندگی کنم. می‌ره خارج، اولین کار لخت می‌شه. دومین کار همه کانالای تلگرامی، سایتا و منابع خبریش رو پاک می‌کنه و بی‌بی‌سی و من‌و‌تو رو می‌ریزه رو سیستم که فقط اخبار غربی دریافت کنه. سومین کار رابطه‌ش رو با خانواده قطع می‌کنه که درد و رنج اونا رو نشنوه و دوستاش رو هم بلاک می‌کنه که نتونن بهش بگن خوش به حالت، ما برای خریدن اون لپ‌تاپی که تو از دانشگاه جایزه گرفتی باید ده سال کار کنیم. چهارمین کار همه سبزی‌قرمه‌ها و شوید‌خشکایی که مادر‌بزرگش براش بسته‌بندی کرده می‌ریزه دور، می‌ره سوپرمارکت آبجو و خوک می‌خره که نوبتی هم باشه نوبت "رژیم چنجه". بعد از همه‌ی این‌ها تبدیل به یه خارجی سفیدپوست می‌شه که به راحتی با یه عده جک و جسیکا مثل خودش دوست شده، آخر هفته‌ها باهاشون می‌ره پارتی مختلط و با همه‌شون می‌خوابه، طی هفته هم داره پول پارو می‌کنه و اون‌قدر خوشبخت و آزاده که دیگه ما می‌تونیم هر کاری خواستیم بکنیم و براش مهم نیست.


در واقعیت، سارا نتونسته امتحان یه گواهینامه معتبر بین‌المللی رو بده چون پاسپورت ایران به عنوان کارت‌شناسایی پذیرفته نمی‌شده. به خاطر از دست دادن ددلاین، نتونسته دوباره امتحان بده و مجبور شده بره رانندگی یاد بگیره تا تابعیت ایرانیش رو پشت گواهینامه‌ی خارجکیش قایم کنه. یه موقعیت ارتقا رو به خاطر همین پاسپورت ایرانی از دست داده. مادربزرگ و داییش فوت شده‌ن ولی نتونسته برگرده ایران تا از قبرشون خاک به سر خودش بریزه، چون ایران اون‌قدر کرونا رو خوب مدیریت کرده که کانادا توی پورتال ویزا یه صفحه جدا باز کرده که «اگر به ایران سفر کنید ممکنه نتونید برگردید». تو شرکت کنار اسمش علامت زده‌ن که شهروند ایرانه و نمی‌تونیم از کشورش استعلام گواهی عدم سوءپیشینه بگیریم، مراقب باشید توی پروژه‌های مهم کاندیدش نکنید. تو مصاحبه‌های استخدامی بهش تلفن می‌کرده‌ن که دانشگاه ایرانت جواب ما رو نمی‌ده و نمی‌تونیم مدرک کارشناسیت رو تایید کنیم، خودت می‌تونی ازشون جواب بگیری؟ نتونسته مقاله‌هاش رو برای کنفرانس‌های آمریکا بفرسته، چون می‌دونسته هرگز نخواهد تونست ارائه‌شون بده. و برای هر ارائه‌ی خارجی یک دور استادش رو سکته داده که «با توجه به شرایط فعلی کشورم، ممکنه بهم ویزا ندن و به خاطر عدم ارائه برگشت بخوریم». آینده خودش رو محدود کرده به شهر‌هایی که شهروند‌های تبعیدیِ نسل‌ قبلش توش سوپرمارکت ایرانی راه انداخته‌ن تا بتونه غذا‌های خونگی بپزه، و برای دوست پیدا کردن لنگ دانشگاه‌هاییه که ایرانی‌های زیادی دارن.


منم از خدام بود که همه چیز به راحتیِ باز کردنِ در، خارج شدن از این اتاق و ورود به اتاق بغلی بود. فکر می‌کنید هر کاری که شما این‌جا انجام بدید تا ابد روی زندگی هر شهروند ایرانی (ولو هر کجای دیگر جهان زندگی کنه) تاثیر نداره؟ خیلی عالیه. منم می‌خوام مطمئن شم که دقیقا همین‌قدر قدرت دستتونه. که هر کاری که انجام می‌دید فقط روی زندگی خودتون، بچه‌های خودتون، مادربزرگ و دایی خودتون تاثیر داشته باشه.

۲۶ لایک
۱۹ آذر ۲۲:۰۷ بهی ستوده
کوته فکری بد دردی هست!
۱۹ آذر ۲۳:۳۳ مهدیار پردیس
بعد، همین نوابغِ وطن‌فروشِ بی‌وطن، دم از «کشور» و «میهن» و «ایران» می‌زنن!
۲۰ آذر ۰۷:۲۳ -- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
چقدر سخته زندگی واقعا. (:
انگار هر غلطی بکنی این ننگ زندگی زیر دست ج.ا از روی پیشونیت برداشته نمیشه.
واقعا بغضم گرفت. بغض و احساس خفگی که احتمالا آشناست برای دوستان.
همین.
۲۰ آذر ۱۱:۱۹ خانم خوشبخت خانم خوشبخت
چقدر قشنگ نوشتی، تا حالا با این دید به ایران نکاه نکرده بودم.
چقدر با این دیدگاه ایران خوبه :)

وطن مادر آدمه، حالا چون ناپدری معتاد با دست‌بزن آورده بالا سرمون دلیل نمی‌شه خودش بد بشه. هر جای دنیا هم که بری، هر چقدرم عزیزکرده باشی، تهش فرزند‌خونده‌ای.

۲۳ آذر ۱۴:۰۵ متانویا ...
یکی از دلایلی که من همیشه از مهاجرت بیزار بودم حتی وقتی که بخاطر شرایط مادرم دنبال کارهای مهاجرت بودم تا بتونم این سالهای آخر رو پیشش باشم دقیقا همین نگاهشون به ایران و ایرانی بود که انگار هر ایرانی یعنی تهدید :)

هر شهروند عادی ایرانی البته. وگرنه سردار طلایی با دخترش و نوه‌های دو‌قلوش راست راست تو تورنتو می‌چرخید. بچه‌های ما فقط سربازی رو سپاه بوده باشن شانس ویزاشون نصف می‌شه.

۲۵ آذر ۱۹:۲۵ متانویا ...
هعی :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
پلاکت پیشرفته: https://t.me/commaButBetter
دستچین از بلاگستان
آرشیو دست‌چین
نور خدا
سیاه و سفید
مغازه‌ی خودکشی
عشق، زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...
رقص ناامیدی
آب جاری
If Social Media Hosted a Party
کادر درمان
دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم
تماشاگر
باز و بسته کردنِ یک در
پینوکیو
People help the people
رنج «سکوت» : اقلیت بودن
تگ ها
بایگانی
پیشنهاد وبلاگ
رویاهای کنسرو شده
روزهای زندگی یک مسافر
نیکولا
پرسپکتیو
حبه انگور
اعترافات یک درخت
میلیونر زاغه نشین
از چشم ها بخوانیم
درامافون
جیغ صورتی
خودکار بیک
خیالِ واژه
در گلوی من ابرِ کوچکی‌ست
هذیانات
کافه کافکا
برای هیولای زیر تختم
پنجره می چکد
در من نهفته گویا، یک دایناسور خوب!
زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک
آشتی با دیونیسوس
دامنِ گلدارِ اسپی
همیشه تنها
کوچ
بوسیدن پای اژدها
هویج بنفش
حمیدوو برگ بیدوو
اوایل کوچک بود
آراز غلامی
Meet me in Montauk
یادداشت های یک دختر ترشیده
Mahsa's moving castle
تویی پایان ویرانی
قالب: عرفان و جولیک بیان :|