چون هیچکس به اون قسمت که گفتم دو تا انگشتمم شکستم توجهی نکرد:

بیاید تا اینجاییم یه خاطره بگم بخندیم.

بنده دو ماه پیش وسط بازی فوتبال ساحلی انگشت انگشتریِ پام(؟!) رو شکستم. یعنی در واقع یکی روم تکل رفت و پام رو له کرد، من گفتم آی، قضیه تموم شد. بعد رفتیم تو آب والیبال زدیم، رفتیم تو خشکی والیبال زدیم، پیاده روی کردیم و خلاصه برگشتیم خونه و من تمام این مدت سر پا بودم، اومدیم خونه دیدیم انگشت مذکور تا وسطای پا کبوده. :دی فرداش لنگ لنگون رفتیم اورژانس، کلی تو صف نشستیم، بعد که رسیدیم به مرحله تریاژ (که به آدم میگن از یک تا چهار چقدر اوضاعت خرابه و اولویت داری که بهت رسیدگی کنیم) پرستاره پرسید چی شده؟ گفتم انگشت پام شکسته. بزرگوار با نگاهی که درش (واسه این سه ساعته وقت ما و خودت رو گرفتی؟) موج می زد به من خیره شد. بنده یه کم منتظر موندم شاید سوالی مطرح بشه، که نشد، و پرسیدم که خب مثلا میخواین نگاهش کنین؟ ایشون شونه بالا انداخت که آره، چرا که نه. بنده با بدبختی کفش و جورابم رو دراوردم و پا رو نشونشون دادم، و ایشون فرمودن که آره، احتمالا شکسته، ولی ما کاریش نمی کنیم. برو خونه با چسب ببندش به انگشت بغلیش، اگرم درد گرفت ژلوفن بخور. من خودم هفته پیش انگشت پام شکسته بود شیفتای 48 ساعته داشتم.

:))

بنده هم رفتم داروخونه برا خودم تخمرغ شانسی و چسب ضدآب خریدم و اومدم خونه بستمش. نامبرده کبودیش رفت، ولی هنوز خوب نشده و خمش کنی درد میگیره. :))

از قضا یک ماه پیش هم وسط بازی والیبال انگشت انگشتریِ دستم رو یه بلایی به سرش آوردم که نمی‌دونم شکست، تا شد، کش اومد، ضربه دید، چی شد که کبود و باد کرده ما رو برگردوند خونه. منم دیگه پا نشدم برم دکتر، اومدم خونه با چسب بستمش به انگشت بغلی. :همر: بعد یه هفته کبودیش رفت، بادش نرفت، صافم نمی شد. دیگه این جمعه دیدم هنوز نمیتونم دوباره کامل صافش کنم، رفتم از داروخونه آتل خریدم کردمش تو آتل. اگرم درد گرفت ژلوفن میخورم. :))


خلاصه اینم زندگی ماست. :))

۲۰ نظر ۳۱ لایک

آپدیت!

خب. دوستان.

پیش از این‌‌که دمپایی‌هاتون رو به سویم پرتاب کنید اجازه بدید توضیح بدم که من زنده‌ام.


گردنبندِ عقیقم رو تعمیر کردم و انداختم گردنم. دفاع کردم (راستشو بخواید، همین پس‌پریروزا). عکس برگردونای pride‌ام به دستم نرسید هرگز. موهام رو آخر‌های همون آبان ماشین کردم، به جز بالاهاش که هنوز بلنده. موهای بالای کله‌م الان نارنجی و شرابی هستن، چون بلد نبودم درست دکلره‌شون کنم؛ دو تا نقطه به اندازه نخود هم پس کله‌م هست که زرده، چون وقتی بار اولتونه باید بدید یکی پسِ کله‌تون رو رنگ کنه، یا لااقل از دو تا آینه استفاده کنید. دیوار‌ها رو هم رنگ نکردم، چون قراره از این‌جا برم. دو تا انگشتمم شکستم.


ظاهرا یه نفری برنده شدن علیه هیولاهای توی دلِ آدم خیلی سخته. خیلی خیلی سخته.

اما یه نفر من رو توی راه پیدا کرد. و الان یه هم‌مسیر دارم که با چاقوی میوه‌خوری به هیولاهام سیخونک می‌زنه.


این مدت که از وبلاگ دور بودم، تمایلم به نوشتن کم‌تر و کم‌تر می‌شد. 

- از قلدر‌های هشت سال پیشم که دو قاره و یک اقیانوس اون‌طرف‌تر هم رهام نمی‌کنن می‌ترسیدم. آدم‌هایی هستن که این توانایی رو ندارن که نوشته‌های هشت سال پیش رو به نویسنده‌ی هشت سال پیششون نسبت بدن و نوشته‌های حال رو به نگارنده‌ی حالشون. آدم‌هایی هستن که تغییر کردنت رو نمی‌بینن. آدم‌هایی هستن که تغییر کردنت رو به روت میارن تا باهاش مسخره‌ت کنن. اون‌قدر از این یکی دو نفر قلدر‌ِ عسلی می‌ترسیدم که آرشیوم رو پاک کردم. (و باور کنید، خیلی طول می‌کشه وقتی دونه دونه قراره پست‌ها رو پیش‌نویس کنی و هر سی ثانیه یک‌بار هم بیان به مدتِ 2 ساعت شوتت می‌کنه بیرون!) 

-دیدم که زیادی از زندگی شخصیم تو اینترنت نوشته‌م. زیادی خودم رو لو داده‌م. چیز‌هایی هست که دیگه نمی‌شه جمعشون کرد و برشون گردوند تو صندوقچه. سایت‌هایی هست که باید منتظر موند تا صاحبشون تصمیم بگیره هاستشون رو تمدید نکنه، وبلاگ‌هایی هست که باید دعا کرد تا صاحبشون بذاره و بره. اما چیز‌هایی هم هست که دستِ خودمه تا پنهانشون کنم، و کردم. من این‌جا می‌نوشتم، چون جای دیگه‌ای نبود که حرف بزنم و خودم باشم. چون اون بیرون زندگی سخت بود، آدم‌ها سخت بودن. چون من یه کلافِ سردرگمِ گره‌خورده بودم که خودمم نمی‌دونستم از کجا باز می‌شه، اما نیاز داشتم که گره‌هام رو نشونِ کسی بدم، بدون این‌که ریسکِ نزدیک شدن به کسی رو به جون بخرم. روشِ عجیب و شاید احمقانه‌ایه که درونی‌ترین درد‌ها و راز‌هات رو ببری تو اینترنت جار بزنی چون می‌ترسی کسی از نزدیک درد‌ها و راز‌هات رو ببینه. و فکر کنی چون اسمت پای متنت نیست سپر امنی دورته که تفاوتِ قابل توجهی ایجاد می‌کنه. ولی من چهارده پونزده سالم بیشتر نبود. شروع کردم، عادتم شد و ادامه دادم. طول کشید تا بفهمم که بابا. چرا خب؟

وبلاگ شخصی یه ژانر وبلاگ‌نویسیه که طرفدارای خودش رو داره. اما از من به شما نصیحت، خوشگلیای زندگی‌تون رو نشون بدید. چیزای معمولی رو بذارید برای بقیه. درد و بلا‌هاتون به غریبه‌ها ربط نداره. نه به غریبه‌های توی کوچه، نه به غریبه‌های توی وبلاگِ بغلی. ته‌مه‌های دلتون فقط مال کسیه که راهش می‌دین به اون ته‌مه‌ها و حق داره دست کنه تو تنگِ دلتون تا از توش چیز دراره. 

-دیگه کلافِ سردرگمِ گره‌خورده نیستم. :)


دیگه نمی‌دونم باید چی بنویسم. از این‌جا در موردِ اون‌جا نوشتن که معنی نداره. در موردِ زندگیِ این‌جام هم که نمی‌خوام چیزی بنویسم. نمی‌دونم دیگه چی می‌تونم بگم که برای شما هم جالب باشه و بخواید بخونید. و مهم‌تر از اون، فکر نمی‌کنم امیدی به سرویس‌های وبلاگ‌نویسیِ ایران باشه (به دلایل متعدد، از روی هوا بودنِ دسترسی بهشون تا روی هوا بودنِ خدماتشون). باید تصمیم بگیرم می‌خوام قدم‌های بعدیم چی باشه و بعد میام براتون تعریف می‌کنم قرار بعدیمون کجاست. 

فعلا بدونید که زنده‌ام، حالم خوبه و شما رو به قلدر‌های عسلیم نفروخته‌م. :دی

۳۳ نظر ۴۷ لایک
پلاکت پیشرفته: https://t.me/commaButBetter
دستچین از بلاگستان
آرشیو دست‌چین
نور خدا
سیاه و سفید
مغازه‌ی خودکشی
عشق، زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...
رقص ناامیدی
آب جاری
If Social Media Hosted a Party
کادر درمان
دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم
تماشاگر
باز و بسته کردنِ یک در
پینوکیو
People help the people
رنج «سکوت» : اقلیت بودن
تگ ها
بایگانی
پیشنهاد وبلاگ
رویاهای کنسرو شده
روزهای زندگی یک مسافر
نیکولا
پرسپکتیو
حبه انگور
اعترافات یک درخت
میلیونر زاغه نشین
از چشم ها بخوانیم
درامافون
جیغ صورتی
خودکار بیک
خیالِ واژه
در گلوی من ابرِ کوچکی‌ست
هذیانات
کافه کافکا
برای هیولای زیر تختم
پنجره می چکد
در من نهفته گویا، یک دایناسور خوب!
زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک
آشتی با دیونیسوس
دامنِ گلدارِ اسپی
همیشه تنها
کوچ
بوسیدن پای اژدها
هویج بنفش
حمیدوو برگ بیدوو
اوایل کوچک بود
آراز غلامی
Meet me in Montauk
یادداشت های یک دختر ترشیده
Mahsa's moving castle
تویی پایان ویرانی
قالب: عرفان و جولیک بیان :|