نه، واقعا!

لطفا بیاید منو قانع کنید که چرا باید دلمون برای اسنیپ بسوزه؟ چرا باید کوچکترین نظر مثبتی به اسنیپ داشته باشیم؟ چه چیزی باعث می‌شه اسنیپ از لوسیوس مالفوی، از بلاتریکس لسترنج، بهتر باشه؟ :|

۱۸ لایک
من از هری پاتر متنفرم با عرض معذرت😐

از کاراکتر هری یا از کتابش؟

منم از کاراکتر هری خوشم نمیاد :)) کتابشم خب شاید مناسب سنت نیست، برا 12 الی 16 ساله :دی

خو من دلم واسه مالفوی هم می‌سوخت😶
عاشق نقش بلاتریکس هم بودم اصلا اونجا که آواز می‌خوند آی کیلد فلانی (حوصله‌ی تغییر زبان کیبورد نیست) و هری دنبالس می‌دوید من اونقدر کیف کردم خیلی جذاب در اومده بود😶

شما خیلی برای این جهان زیادی نرم و لطیفی. :))

به خاطر اینکه اونطور زندگی کرد و اونطور مُرد صرفا :)))
من بلاتریکس رو هم خوشم میاد ازش :/ بد بود ولی جذاب بود :دی

یاللحیره:))

احتمالا چون عاشق بود :))

عاشق مریض!

***اسپویلر***


واقعا احمقانه‌ترین حرکت ممکن بود که اسمشو بذاره رو بچش -_- نمیدونم جینی چطور اجازه داد

[هاگرید در پس‌زمینه بی‌صدا گریه می‌کند]

هیچ درکی از پست ندارم:))

هری پاتر؟ سوروس اسنیپ؟ لرد ولدمورت؟

خب بقیه میگن چون با فداکاری زندگی کرد و اینکه به چشم همه یه خائن باشه رو قبول کرد درحالی که اینجوری نبود و فلان
ولی بازم ارتباط گرفتن باهاش سخته. هدفش شاید خوب باشه اما مسیری که انتخاب کرده بود خیلی اشتباه بود و بنظرم هدف وسیله رو توجیه نمیکنه

هدفشم آخه شکست دادنِ ولدمورت و برقراری صلح و برابری نبود. صرفا می‌خواست انتقام عشق خودشو بگیره از یکی. حالا هر کی. :))

۰۴ شهریور ۱۰:۵۰ سیده فرفره!
با این طرفداری‌هایی که ازش میشه هنوزم نمی‌تونم دوستش داشته باشم یا دلم براش بسوزه :دی

:دی

?Why am I upset for him
The first thing Snape asks Harry is: “Potter! What would I get if I added powdered root of asphodel to an infusion of wormwood?” According to Victorian Flower Language, asphodel is a type of lily meaning ‘My regrets follow you to the grave, and wormwood means ‘absence’ and also typically symbolized bitter sorrow. If you combined that, it meant ‘I bitterly regret Lily’s death’
We know, incredible right? But that’s not all
Asphodel was once believed to be a cure for snake bites. Could this be a coincidence or a subtle reference to Voldemort, the dark wizard who killed Lily and could speak to snakes
And just to completely blow your minds, there’s one more thing
According to Snape, if you did combine Powdered Root of Asphodel and an infusion of Wormwood, you’d brew a sleeping potion ‘so powerful it is known as the Draught of Living Death

yeah, he says "Hey child, I'm so sorry that I didn't manage to get you killed and keep your mom alive to marry her. the whole thing kinda backfired, you know? Instead,  she's dead and you're alive. And I have a great memory with faces, you look EXACTLY like your dad when I first met him at 11, even though we grew up together and  I should not be able to recall his face at every age. Anyways, I'm going to hate you for the next 7 years, only because you look like your dad. No hard feelings though. Just a little bit of abuse here and there.  You're lucky you have your mother's eyes, but that wont be useful to the story until many years later. I'm going to look you in the eyes and die when the time comes. yeah. Anyways. You're not anything special after all, are you. 5 points from your group just for the starters

۰۴ شهریور ۱۳:۴۱ هلن پراسپرو
من با آنتی‌هیرو(آنتی ویلین؟)ها کلا این مشکلو دارم. اصلا چرا باید دلمون به حال یه معلم داغون بسوزه که داشت عقده هاشو سر پسر قلدر سابقش خالی می کرد؟ یا مثلا، یه برادر دیوونه که برادرشو شکنجه روحی-جسمی کرد؟

شاید... از این نظر میتونه دلمون بسوزه که جیمز کلا خیلی نسبت بهش ناشعور بود در دوران مدرسه. این بچه داشت براش خودش کتابشو میخوند و با لیلی قدم میزد، این و دوستاش یهو مثل مرگ میومدن بر سرش نازل میشدن :/
بعدم که... در دوران بزرگسالی حتی با اینکه آدم خیلی بی اخلاقی بود، همیشه تو گذشته سیر می کرد. این پشیمونی‌های همیشگیش و اینکه همش با خودش کلنجار داشت سر اینکه هری رو پسر لیلی ببینه یا جیمز... خیلی دردناکه فکر کردن بهش. بعد مرگ دامبلدور(که یه جورایی حالت Father figureی شده بود که اسنیپ هیچوقت نداشت)، تصمیم گرفت خودش رو تو تنها وظیفه ای که بهش محول شده بود غرق کنه... یعنی جاسوسی. که حداقل عذاب وجدانش رو خاموش کنه. خودشم احتمالا از یه جایی به بعد میدونست قراره بمیره. خودشو عملا به suicide mission فرستاده بود.
در مقایسه با لوسیوس مالفوی، که هدفش چسبیدن به لرد سیاه و ثروت و قدرت بود، و بلاتریکس که کلا خل بود... خب مسلما همذات پنداری و دلسوزی برای اسنیپ راحتتره.
 
@آرام
آخه نمیشه انقدر تک بعدی بهش نگاه کرد... اسنیپم یه آدم بود. یعنی اینطوری نبود که با خودش بگه:«اوکی، من هدفم اینه که از پسر لیلی و آرمان های دامبلدور محافظت کنم. برم هرکاری که میتونم براش بکنم.» این وسط پر از شک و تردید و اشتباه و حسادت و کلا... اینجور چیزهای انسان-گونه بود.

خب اصلا ما چرا باید همذات‌پنداری کنیم با آدم بد‌های قصه؟ :دی مجبور که نیستیم. :دی

مثلا من مطمئنم سیریوس هیچ‌وقت بابت این‌که اسنیپ رو آزار می‌دادن ازش معذرت نخواسته و از این بابت ازش دلچرکینم. :| 

حسم بهش خوب بود از اولین سکانسی که دیدمش، با وجود آزارهای زیادی و رو اعصابش :|
دلیل خاصی نداره. اگه از اول به دلت نشسته هیچی، اگر نه هم که باز هیچی‌:دی

هیچی. :دی

@هلن

تمام حرف‌هایی که درمورد اسنیپ میگی قبول
ولی لوسیوس مالفوی هم جای دلسوزی داره. نه تا سکانس‌های پایانی قسمت اخر. ولی خب اونجا معلوم میشه فقط به فکر نجات خونواده‌اش بوده.
آره لوسیوس یه بزدل بود. اونقدر احساس ضعف می‌کرد که می خواست با پز دادن و تحقیر بقیه جبرانش کنه. به ولدمورت ملحق شد چون ازش میترسید. و میخواست زیر سایه‌ی اون خودش رو قدرتمند نشون بده. ولی همین بزدل و عقده‌ای بودن ترحم انگیز نیست؟

خل و چل‌ها هم که همیشه جذابن😁

بابا شما خیلی مهربونین همه‌تون. دلتون برا مالفوی هم می‌سوزه. :))

من دلم برای اسنیپ نسوخته. ولی می شه گفت زندگی غم انگیز سرد بی روح و سیاهی داشت. اینکه تو زمانی که باید به خواسته های قلبیش نرسید اذیت شد قلبش شکست تنها بود همدم و همزبون نداشت. اینکه لحظه مرگ لیلی اونجا بود و خودشو به نحوی مقصر می دونست و دنبال جبران بود دنبال محافظت از هری بود هرچند روشش فرق داشت و غلط انداز بود اما از کسی که چندین سال و با تنهایی و سیاهی و نفرت و حسرت و حسادت بزرگ شده چه توقعی می شه داشت؟ همینکه قدرت عشق باعث شد از خود گذشتگی کنه قابل ترحمه همین اخلاق و رفتارای سرد و گندش کلا جذابش کرده بود. من نظر مثبتی نسبت به هیچکدوم از شخضیت های هری پاتر ندارم. به نظر من لوسیوس و بلاتریکس بد نبودن خوبم نبودن طبیعی بودن. اونا هم به چیزایی اهمیت می دادن.که الان منم به قدرت و ثروت و جایگاه فکر می کنم کیه که فکر نکنه و چرا نباید فکر کرد؟. ولی خب انگار اسنیپ یه جذابیت یه نفوذ خاصی داره اصلا وقتی چشم آدم یکیو می گیره دیگه نمی شه قانع کرد فلانی بهتره سرتره و اینا :| خلاصه اسنیپ یه چیز خاصی داره. فکر کنم همون فداکاری باعث تمایز و یا بهتر کردنش باشه :\  .
@هلن
دقیقا.

البته که نباید خودش رو به نحوی مقصر می‌دونست، مرتیکه مقصر بود

آقا این بابا ها که بچه رو کتک می‌زنن و تحقیر می‌کنن و روانش رو می‌خراشن هم روششون برا محافظت از بچه فرق داره و غلط‌اندازه، بیاید باهاشون مهربونی کنیم. :| چه حرفیه آخه. باز حالا اون بابای آدمه، این بشر از نویل کینه به دل گرفته بود که چرا وقتی رفتم به ولدمورت گفتم بچه‌ای که جولای به دنیا بیاد میکشتت نیومد تو رو بکشه. :|

و منی که با خوندن کامنت ها فقط فهمیدم یه چیزی مربوط به هری پاتر داری میگی🤦🏻‍♀️🚶‍♀️

دهه هشتادی های جمع؟ عایا؟ :دی

۰۷ شهریور ۱۶:۳۷ زوج مهندس
منم هرچی سعی کردم دلم براش نسوخت😬
راهنمایی برای دوستانی که متوجه منظور نویسنده نشدن: قسمت آخر هری پاتر رو ببینید✌️

شما دانشت از طریق دیدن هری پاتر کسب شده؟ اگه این‌طوره فاقد اعتبار لازمه. :دی

۰۷ شهریور ۱۶:۴۴ مخاطب عام
من یه بار تا بند دوم همه اسنیپا رو اسنپ خوندم و داشتم تجزیه تحلیل می‌کردم تو مملکت غریب اسنپ رو با تو چه کار؟! :))
اسنیپ شخصیت قابل احترامیه، تنها به خاطر شجاعتش و اینکه همه چیزشو برای نابودی ولدمورت وقف کرد. به این فکر کن که نزدیک بود با تمام رازاش بمیره(نمیدونست هری اون دور و بره و خاطراتو ازش میگیره)، به عنوان قاتل بزرگترین جادوگر زنده و یه خائن پست فطرت. یه بزدل. دقیقا تنها صفتی که بهش نمی‌چسبید.کینه ای، بی رحم، خودشیفته و نفرت انگیز لایقشه ولی بزدل نه.
دومین باری که کتابو می‌خوندم یکی از عمیق ترین لحظات به نظرم اونجایی بود که هری بعد مرگ دامبلدور میذاره دنبالش. جزو لحظاتی بود که حس ترحم پیدا کردم بهش:
Kill me like you killed him, you coward-' DON'T-' screamed Snape, and his face was suddenly demented, inhuman, as though he was in as much pain as the yelping, howling dog stuck in the house behind them- 'CALL ME A COWARD!

چرا این‌که یکی شجاع باشه ولی کینه‌ای و بی‌رحم و خودشیفته و نفرت‌انگیز باشه خوشگله اونوخ؟ :| ولدمورتم همه اینا رو بود. اگه یه عشق گمشده/کشته‌شده داشت باید دلمون براش می‌سوخت؟ :|

After all these time?
Always ...

حس می‌کنم این‌که داستان اسنیپ رو به صورت غیرخطی براتون تعریف کرده‌ن باعث شده که دلتون براش بسوزه. وگرنه اگه این‌جوری تعریف می‌شد: روزی روزگاری پسری بود به نام اسنیپ، که پدر ماگلش مادر جادوگرش رو می‌آزرد. پسر عاشق دختر همسایه شد که از قضا او هم جادوگر بود. این دو با هم به هاگوارتز رفتند اما در گروه‌های جداگانه‌ای افتادند. دو تا از همگروهی‌های دختر پسر رو می‌آزردند. علاقه اسنیپ به انتقام از این دو، باعث شد که تا سال چهارم تحصیلشان در هاگوارتز، اسنیپ عضو گروهی از اسلیترینی‌ها شود که تفکرات ماگل‌ستیزانه داشتند، و بعدا همه به ولدمورت پیوستند. در سال پنجم تحصیل، اسنیپ وسط حیاط مدرسه دختر رو گند‌زاده (خون‌لجنی؟) خطاب کرد و دختر رابطه‌اش رو با او قطع کرد. بعد از فراغت، پسر به مرگخواران ولدمورت پیوست و به سرعت نزد لردسیاه عزیز شد (نکته: مادر هری وقتی مرد 21 سالش بود، که یعنی اسنیپ در ماکزیمم 4 سال تونسته مرگخوار برجسته‌ای بشه). پیشگویی سیبل تریلانی در ‌مورد کسی که لردسیاه رو شکست خواهد داد، توسط اسنیپ به دست ولدمورت رسید. وقتی مشخص شد که این شخص یا هری خواهد بود یا نویل، و ولدمورت بین این دو هری را انتخاب کرد، اسنیپ تقاضا کرد که ولدمورت از جان دختر مورد علاقه‌اش بگذرد (نه فرزندش، نه شوهرش، فقط خودش؛ انگار که اگر همه چیزِ کسی رو ازش بگیری، اما خودش زنده بمونه، ممنونت خواهد بود و برمیگرده پیشت عاشقت میشه). ولدمورت هم پذیرفت، اما اسنیپ محض احتیاط از دامبلدور هم تقاضای کمک کرد. بعد از مرگ پدر و مادر هری، اسنیپ که به دامبلدور قول داده بود تا از هری حفاظت کند، قولش را نشکست، اما جایی که می‌توانست و قوانین مدرسه اجازه می‌داد، هری و نویل و دوستانشان را مورد آزار و سوءاستفاده روحی قرار داد. در انتها هم هرگز بابت یتیم کردنِ پسرِ عشقِ سابقش متاسف نبود و از اعمالش به عنوان یک مرگخوار ابراز پشیمانی نکرد، فقط دلش برای دختره ماگل‌زاده‌ای که در یازده سالگی عاشقش شده بود تنگ ماند. پایان.

اصلا جای دلسوزی باقی نمی‌گذاشت. :|

خیلی‌ها دوستش دارنا! ولی منم نمی‌فهمم. یه بولی به تمام معنا بود. هری به کنار، رفتارش با نویل واقعا اعصاب منو هنوزم خورد می‌کنه.

این کامنت. هزاران بار این کامنت اصن.

۰۸ شهریور ۲۱:۴۹ مخاطب عام
اوووه، چقدر سخت گیر! اینطور که دایره ی آدم خوبا رو تنگ می‌کنی پس دامبلدور هم فقط یه پیرمرد پر اشتباهه که جوونی جنایتکارانه ای داشته، باعث بانی مرگ خواهرش بوده و هری رو مثل یه خوک پرورش داده تا به موقعش ذبحش کنه. با این مقیاس تنها کارکتر خوب کتاب هرمیونه و پروفسور گرابلی پلنک
منم به اون نسخه از اسنیپ که بار اول پشیمون میشه و پیش دامبلدور میاد برای گوشزد کردن خطر هیچ احساس ندارم. از اون برخورد تند و نحوه ی حرف زدن دامبلدور باهاش خوشحالم. صرفا عاشق یکی بوده و حالا به کشتنش داده و پشیمون شده. ولی دوست دارم فکر کنم اسنیپ یازده سال بعد تو مدرسه یه آدم متفاوته. به خاطر اینکه خطر شاخ به شاخ شدن با لرد سیاهو تو تک تک لحظه های زندگیش به جون می‌خره، برای نجات یه پسر بچه از تبدیل شدن به اون چیزی که خودش هست تقلا می‌کنه(دراکو)، حاضر میشه کارایی رو انجام بده که از کس دیگه برنمیاد(مثل کشتن دامبلدور)، از خیر آبرو و نام نیکو گر بماند ز آدمی می‌گذره و دست آخر جونشو فدا می‌کنه درحالی که تو لحظات آخرم فقط به فکر پیشبرد ماموریتشه. دیگه آدم چی کار باید بکنه تا بهش اجازه بدیم درعین آدم خوبه بودن کودک آزاری کنه

جمله آخرتو دوست داشتم پس باهات بحث نمیکنم :)))

ربطی به مهربونی زیاد نداره فک کنم
همذات پنداری با شخصیت منفی‌ها برام راحت‌تره. البته اسنیپ از وقتی زیادی توسط طرفداران مورد لطف قرار داده شد و همه کامل درکش کردن از چشمم افتاد. ارزشمندی‌اش به گمنامی و دیده نشدن حتی یه اپسیلون از کارهای خوبش بود.

نمی‌دونم کجا خوندم شاید واسه اینکه همه از جیمز پاتر متنفرن مجبورن رو بیارن به رقیبش :/

راستش من اصن تا وقتی حرفِ جیمز پاتر نشه یادم نیست جیمز پاتری هم وجود داشته :))))

متاسقانه باید ناامیدت کنم و بگم دقیقا متولد وسط دهه هفتادم🤦🏻‍♀️سال ۷۵
😅 کتابای هری رو که اصلا دلم نخواست بخونم، به اصرار بقیه خواستم فیلمشو نگاه کنم که هر دفعه دقیقه ی ده خوابم برد تا آخر فیلم😐

ای بابا. :))) 

فیلماش آشغاله! همون باید کتاباش رو بخونی، ترجیحا قبل از یازده سالگی. :-"

اول، چون زیاد دیدیمش!
دوم، چون کارگردان خواسته- البته نویسنده ش!
سوم، چون لبخنداش سایکو نبود.
چهارم، چون آکادمیک بود و طرد نشده ، پس قابل اطمینان تره.
پنجم، خب همیشه هم فیوریت نبوده. یه وقتایی هم میخواستیم کلشو بکنیم!
دیگه تا الان همین
یه چیز دیگه ک وقتی داشتم ریپلای کامنتتو میخوندم به ذهنم رسید.

اگه یکی شکست عشقی بخوره و معشوقش با یکی دیگه واقعااااا شاد و خوب و رستگار باشن، ما دلمون برای اونی که تک افتاده نمی سوزه؟

نه خیلی هم طرد نشده نبود حرفمو پس میگیرم. برعکس این حس ترحم برای من مخاطب ! باعث میشه بقولت دلم بسوزه.

یه چیز دیگه، چرا دلم برای تام نسوخت؟ چون احساس کردم هیچ جایی ضعف نشون نداد و مسیر تغییر نداد و خواست بده باشه . دیدی ما هم تو زندگی همینیم. یه جا ملاطفت نشون بدیم، نفر سوم دلش بحالمون می سوزه برای همینه بد بقیه رو می گیم تا خودمون اون یه فضای ضعف( یا ملاطفت و خوبی و اینا) ایجاد کنیم.

تا طرفمون با ما همذات پنداری کنه.نه اون یکی!

دیگه هرچی باشه از بلاتریکس بهتره ها (¬‿¬)
ولی نه جدی چون شاید اونم تنها و بی کس بود... نمیدونم........
من همین الان داغ داغ با بلاگتون اشنا شدم
توی لیست بلاگ های معتبر پیدا کردن بلاگی که از موضوعات خودمونی تر بگه بین اون همه فلسفه ی نیچه و شوپنهاور سخت بود ولی شدنی :)))
ولی خب یه کاریزمای خاصی داره که آدم رو جذب میکنه و با خودش میگه "وای، این همون آدم بدس که من باید عاشقش بشم!" پایداری در اهداف رو ببین فقط :))
۱۷ شهریور ۱۵:۴۱ آسـِ مون
خواهر من براش گریه هم میکنه هر سری
ولدمورت فقط می خواست آزادانه بگه جادوگره و اون بلایی که سر هفت جد و آبادش اومده تکرار نشه که خب شد آدم بده. :)
لوسیوس و بلاتریکس جونشون رو به خاطر پیروزی جبهه ی خوب به خطر ننداختن و بابتش نمردن.
کافی نیست؟
:)

خیر! :))

واقعا خیلی دلیل میشه آورد که اسنیپ رو از اون سیاهی مفرط دربیاره. من تازگی ها با یک گروه دارم هری رو همخوانی میکنم و اونجا هم آنتی اسنیپ زیاد هست و منطق خنده دار همه شون اینه که بولی بود و نویل رو اذیت میکرد. آره بولی بود. بعضی جاها حالم از کاراش بهم میخورد. اما تو تصویر بزرگتر خیلی کارها کرد که شجاعانه بودن و فور د گریتر گود بودن.
جذابیت اسنیپ به همین لایه لایه بودنشه. تک بعدی نیست و نباید تک بعدی نگاهش کرد. اسنیپ Byronic heroه. قهرمانی که دارکه و بدی داره اما ما دوستش داریم.
اما خب گویا هیچکس نمیتونه دیگری رو در این زمینه قانع کنه. مهم هم نیست بعد پشیمانیش چه کارهایی کرده، خودش رون در خطر انداخته و فدا کرده و زیر تیغ ولدمورت به هری کمک کرده، چون خب چند بار اشک نویل رو درآورده =))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
پلاکت پیشرفته: https://t.me/commaButBetter
دستچین از بلاگستان
آرشیو دست‌چین
نور خدا
سیاه و سفید
مغازه‌ی خودکشی
عشق، زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...
رقص ناامیدی
آب جاری
If Social Media Hosted a Party
کادر درمان
دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم
تماشاگر
باز و بسته کردنِ یک در
پینوکیو
People help the people
رنج «سکوت» : اقلیت بودن
تگ ها
بایگانی
پیشنهاد وبلاگ
رویاهای کنسرو شده
روزهای زندگی یک مسافر
نیکولا
پرسپکتیو
حبه انگور
اعترافات یک درخت
میلیونر زاغه نشین
از چشم ها بخوانیم
درامافون
جیغ صورتی
خودکار بیک
خیالِ واژه
در گلوی من ابرِ کوچکی‌ست
هذیانات
کافه کافکا
برای هیولای زیر تختم
پنجره می چکد
در من نهفته گویا، یک دایناسور خوب!
زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک
آشتی با دیونیسوس
دامنِ گلدارِ اسپی
همیشه تنها
کوچ
بوسیدن پای اژدها
هویج بنفش
حمیدوو برگ بیدوو
اوایل کوچک بود
آراز غلامی
Meet me in Montauk
یادداشت های یک دختر ترشیده
Mahsa's moving castle
تویی پایان ویرانی
قالب: عرفان و جولیک بیان :|