پرپکانی

هم‌وطنان قشنگ و شیرینم.


آدم‌ها دو دسته‌ان:

۱- تو ایران صداسیما نگاه می‌کنن. می‌دونن سید دانیال معین آل داوود کیه و نجم‌الدین شریعتی دست و دهانش بارانه. این دسته وقتی می‌رن خارج، دیش و رسیور و اشتراک نمی‌خرن که "حالا که پارازیت نیست...برم بی‌بی‌سی و اینترنشنال نگاه کنم جای اون خزعبلات". به مصرف همون نوع رسانه ادامه می‌دن.

۲- تو ایران معتقدن صدا‌سیما دروغگوئه و رسانه دیگری رو قبول دارن، وقتی می‌رن خارج هم همین‌ روند رو ادامه می‌دن. عدم مصرف رسانه ایرانی، مصرف اون رسانه مقبول.


وقتی از مرز خارج می‌شید کسی یه کابل مخصوص بهتون نمی‌ده که بکنید تو پریز آنتن ساختمون و وصل شید به منابع لایتناهی رسانه و مدیای خارجی. باید خودتون برید دنبالش، اشتراک و کابل و رسیور بخرید. بهتون جایزه و حوری و شراب نمی‌دن اگه تلویزیون ایران رو دنبال نکنید، و رسانه‌های فارسی قابل مصرف همون چیزیه که تو ایران از طریق ماهواره در دسترسه. کسی که تو ایران معتقد بوده تلویزیون ایران دروغ پخش می‌کنه، ایران باشه یا نیوزلند منبعش برای سر‌در‌آوردن از کار دنیا شبکه خبر نخواهد بود. و کسی که تو ایران معتقد بوده اخبار ایران راسته (یا بابت قید‌های سنتی و مذهبی رسانه خارجی استفاده نمی‌کنه) اگر از کشور خارج شه نمی‌‌ره دنبال دسترسی به رسانه خارجی، به هر ضرب و تقدیری به رسانه ایران دسترسی پیدا می‌کنه.


در جهان امروز که فارس‌نیوز و فاکس‌نیوز هر دو یک کلیک اون‌طرف‌ترن، مکان زندگی عملا تو منابع خبری که شما استفاده می‌کنید نقش برگ هویج رو داره. شما هر کجای دنیا که زندگی کنید اعتقادات خودتونو با خودتون می‌کشونید این‌ور و اون‌ور، رسانه‌هایی رو دنبال می‌کنید که شما رو تایید می‌کنن و شما تاییدشون می‌کنید. انسان خارج‌نشین اگر منبع خبریش بی‌بی‌سیه، وقتی ایران بوده نمی‌گفته "ای بابا دیش و رسیورمو شکستن، برم بزنم اخبار شبانگاهی مناظره آخر شب رو نگاه کنم". به همون ترتیب انسان داخل‌نشینی که فارغ از غم دنیا با اخبار شبانگاهی و به‌ خانه بر‌می‌گردیم شاد بوده، وقتی از کشور خارج بشه نمی‌افته دنبال اشتراک سی‌ان‌ان و مسابقات کیک‌پزی بریتانیا.


بنابراین بیاید یک‌بار برای همیشه این قائله‌ی "تو چون خارجی منابعت خارجی و معاندن" رو فیصله بدیم. تلویزیون ما تو ایران، این چند سال اخیر فقط واسه مسابقات ورزشی و مشاعره شبکه چهار روشن می‌شد؛ این‌جور نبود که من از بیکاری و عدم امکان دسترسی به منابع خارجی و "معاند"  کف‌کرده باشم، مجبور یا علاقه‌مند شده‌باشم به نشستن پای اخبار ایران. این‌جا هم من همون‌هایی که ایران دنبال می‌کردم دنبال می‌کنم. فقط سرعت اینترنتم هزار‌برابره.


سخن آخر این‌که به جز اون چند‌تا کانال ماهواره‌ای که اخبار اسم می‌بره، منابع خبری دیگری هم در جهان بیرون وجود دارن. مثلا اشخاص معتمد. خبرنگار‌های مستقل. همکلاسی آدم که زنگ می‌زنه می‌گه امروز از سر کار برگشتنی گیر افتادم تو یه جمعیت فلان‌قدر نفری. بابای انسان که قیمت مرغ تو خریدای این‌هفته و هفته‌قبل دستشه.

۱۶ نظر ۱۶ لایک

یک بام، دو هوا

سکانس یک:

آقای مصطفی میرسلیم با یک رسانه مصاحبه می‌کند و می‌گوید  "به نظر بنده فاصله بین دستگیری عوامل ناآرامی‌ها تا اعدام آنها بسیار زیاد است و باید در فاصله ۵ یا ۱۰ روز بعد از دستگیری اعدام شوند منتها قوه قضائیه روال خودش را دارد."


سکانس دو:

تیر ماه ۹۸ پسر آقای مصطفی میرسلیم به علت عضویت در سازمان مجاهدین خلق (گروه اسلامگرای مسلح در کمین سقوط جهوری اسلامی، که سابقه بمب‌گذاری‌های متعدد منتج به کشته شدن ده‌ها نفر را در کارنامه دارد. از جمله بمبی که موجب معلولیت دائمی دست علی خامنه‌ای شده) دستگیر شده است. مصطفی میرسلیم مصاحبه می‌کند و می‌گوید "فرزندم بسیار عاطفى و ساده‌لوح و سست ‌اراده است؛ این ضعف موجب ناتوانی در تأمین وضعیت معیشتی او شده است و منافقین نیز با استفاده از همین موارد توانستند او را جذب کنند و به انحراف بکشانند و مأموران امنیتى نیز گمان کرده بودند که او عنصر اثرگذاری است. به‌نظر من، دستگاه قضا باید این نکته را در نظر بگیرد که زندان، مجازات مناسبی برای فردی با این شرایط ضعیف نیست؛ آن هم زندانى که درشرائط کنونى امکان طبقه‌بندى زندانیان در آن به‌نحو شایسته وجود ندارد." از آن‌طرف عده‌ای از جمله حسن آقای انواری در دفاع از همکار خود  مصاحبه و تیتر می‌روند که "یک جریانی قصد تخریب آقای میرسلیم را دارد وگرنه چرا باید این مساله الان مطرح شود؟". پسر آقای میر‌سلیم، که پدرش از سال ۷۲ عضو سازمان تشحیص مصلحت نظام بوده و مسوولیت‌های مختلفی از وزارت تا نمایندگی مجلس را بر‌عهده داشته، چون کار مهمی نکرده و اطلاعات مهمی لو نداده و اشتباه کرده که عضو این گروه شده، تیر ماه ۹۸ دستگیر می‌شود، بهمن ۹۸ حکم می‌گیرد، بهمن ۹۹ برای پنج‌سال زندان به اوین فرستاده می‌شود.


سکانس سه:

دو شهروند با اتهام درگیری مسلحانه با نیرو‌های مسلح، به فاصله کم‌تر از یک‌ماه پس از بازداشت، اعدام می‌شوند. حکم محاربه است چون قصد آسیب زدن به نظام مقدس جمهوری اسلامی را داشته‌اند. جنازه دومی بدون تحویل به خانواده مستقیما خاک می‌شود. روی در خانه دومی با اسپری قرمز شعار و فحش می‌نویسند و در ورودی را با بلوک‌های سیمانی مخصوص پلمپ مسدود می‌کنند.


سکانس چهار:

کامنت وارده: "قوه قضاییه برای امنیتمون این رای رو صادر کرده. ایران نیستی و نمی‌دونی امنیت چیه."

پست وارده: "بعدیا رو هم شکار می‌کنیم. پاینده باد جمهوری اسلامی."


سکانس پنج: 

؟

۱۲ نظر ۱۴ لایک

چشم در برابر چشم، دست در برابر دست، اما نه دل در برابر دل.

به نام خدای یگانه مطلق
مادر ! سلام !
مادر ! خداحافظ!
به همین کوتاهی . به همین اختصار . اما نه اینقدر راحت و آسان .
چند روز پیش تصادفا دستگیر شدم. هیچ اشتباهی نکردم. کاملا تصادفی بود. محاکمه شدم -خیلی سریع و برق آسا- و محکوم به اعدام شدم. فردا صبح زود، ظاهرا، اعدامم می کنند. این نامه را به دست دوستی می سپارم و دعا می کنم که به دست تو برساند 
مارال !

.....
من هرگز خلاف نگفته ام. پس بگذار در پایان راه کوتاهی که پیمودم نیز نگویم: دلم آرزو دارد که عاشق بشوم، که آرزو داشت. دلم آرزو داشت که خانه داشته باشم، که همسر داشته باشم، که بچه های زیاد با اسم های اصیل ترکمنی داشته باشم - از همین اسم ها که شما روی ما گذاشتید. دلم مرگ را نمی خواهد مادر! دوست ندارم کشته بشوم. دوست ندارم این سگها پاره پاره ام کنند. زندگی را دوست دارم مادر! زندگی را خیلی دوست دارم. دلم آرزوی عاشق شدن را دارد - حتی هنوز هم.
من خیلی کوچکم، کوچک برای آنکه اعدامم کنند، کوچک برای آنکه تیر خلاص در مغزم خالی کنند. من اصلا برای این مراسم کوچکم مادر!
 اما انگار چاره ای نیست. یا باید به خاطر خوشتن زندگی کنیم یا به خاطر دیگران. نمی شود. نمی شود که جمعشان کنیم. این جمع اضداد نیست که به قول شما شدنی باشد، این مجاورت تاسف‌انگیز چیزهایی است که ترکیبشان، تخریبشان می کند .

من در این چند سال که جنگیدم، که علیه این دستگاه و علیه شاه جنگیدم با اینکه عضو یک گروه بسیار تندرو بودم هرگز با جانم بازی نکردم ...مارال! بسیار آهسته آمدم. بسیار آهسته رفتم. سخت مراقب بودم که شجاعت، تبدیل به امری شخصی نشود. به خودنمایی به خود قهرمان بینی به نمایش شهادت. اینست که خیلی هم خوب کار کردم و کارنامه ام تقریبا همان است که دادستانی ارتش منتشر می کند -البته اگر جرات این کار را داشته باشد .
.....

راستش را بگویم مادر ؟ دلم عاشق شدن را می خواهد - حتی هنوز،حتی امشب. وقتی آیناز آق اویلر کشته شد، من دلم خیلی سوخت. خیلی. خیلی. اما حالا که خودم را می خواهند بکشند حس می کنم که دلم برای خودم خیلی بیشتر می سوزد. آیناز لااقل عاشق شده بود، به عشقش رسیده بود، با محبوبش زندگی می کرد، چقدر هم همدیگر را دوست داشتند: یک ترکمن، یک فارس. این خیلی خوب است مادر! یعنی خیلی خوب بود، اما مرا زمانی می کشند که هنوز هیچ کس را پیدا نکرده ام که عاشقش بشوم، که نگاهش دلم را بلرزاند، که در کنارش راه رفتن حرارت بدنم را به سی و نه برساند...
خب خودت که می فهمی مارال! شما همه تان عاشق شده اید و همه تان به محبوبتان رسیده اید یا در راه رسیدن، به هر دلیل، کشته شدید. اما من ...من ...مادر! من هنوز یک بچه هستم... و با وجود این اگر بدانی چقدر خوب جلوی اینها ایستادم. اگر بدانی! حظ می کنی به خدا! مرد و مردانه. مثل پدرم. مثل خود خودت. مثل گالان اوجا. ذره ای ترس به خودم راه ندادم. خوب است دیگر نه؟ با وجود همه اینها دلم نمی خواهم بمیرم ... دروغ که فایده ای ندارد. من هنوز یک خورده هم زندگی نکرده ام.
در کتابی خواندم که تاکنون بیش از بیست هزار نوع عطر گل را تشخیص داده اند، راست است مادر؟ من فقط گل اسفند را بوییده ام و گل سرخ را. شاید هم نرگس، مریم، شب بو و محبوبه شب را ...خب کم است دیگر. نه؟
آه مارال بانوی بزرگوار!
کاش چند دقیقه، فقط چند دقیقه سرم را روی پایت می گذاشتم ...یا سرم را به شانه دکتر آلنی آق اویلر نامدار محبوب همه مبارزان جهان تکیه می دادم ...
مادر !
اگر این نامه به دستت رسید، از ته قلب برایم گریه کن، و به آلنی بگو از ته قلبش برایم گریه کند، چرا که من هنوز حتی یک لحظه هم به خاطر خودم زندگی نکرده ام اما همیشه آرزوی این کار را داشته ام.
قلبم...قلبم هنوز آرزوی عاشق شدن دارد، دلم خانه می خواهد، همسر ...
به برادر زاده ها و خواهر زاده هایم سلام مرا برسان و بگو ...نه... به آنها چیزی نگو!
خدا نگهدار همه شما
آرتا آق اویلر


آتش بدون دود: هر سرانجام سرآغازیست

نادر ابراهیمی

۷ نظر ۲۴ لایک

راهنمای مهاجرت برای جبهه‌ی انقلاب.

جهان به دو قسمت تقسیم می‌شود. ایران و خارج.


ایران جاییه که ما هستیم. و کوچه‌های بچگیمون. و خانواده، دوستا، همکلاسیا، همکارامون. ایران جاییه که خونه‌ی مادربزرگمون توشه. و خود مادربزرگمون.

ایران جاییه که توش سر کوچه نون بربری و چی‌توز پنیری می‌فروشن. پیتزای رستوراناش پر از پنیر و مخلفاته. هر سبزی‌فروشی‌ای می‌دونه سبزی قرمه چیه و تو کوکو چی می‌ریزن. و تو ماه رمضون حلیم خونگی میارن. ایران جاییه که پنج صبح تو خیابوناش بوی کله‌پاچه میاد، و کشک و رشته آشی تو هر سوپری پیدا می‌شه.

تو ایران دم عید جلوی گل‌فروشیاش تشت ماهی‌گلی داره. روز اول فروردین هوا خنک و تمیزه و همه بدو بدو تو مسیر عیددیدنی‌ان. و سیزده بدر سر هر یه تیکه چمنِ وسط بلوار هم دعواست. خیابونای ایران روز آخر شهریور پر از ریزه‌میزه‌های کوله به دوشیه که می‌رن جشن شکوفه‌ها. شب یلدا آجیل و هندونه کمیاب می‌شه. روز چارشنبه‌سوری تو حیاط شرکت از روی شمع می‌پریم و شب چارشنبه‌سوری با اکلیل سرنج حمله می‌کنیم به محله بغلی.

ما در ایران شمال داریم. و دریا. ساحل. آبشار. جنگل. کوه. کویر. و شیراز. و اصفهان. و همدان. و مشهد. و تبریز. و کرمان.

ما در ایران ایرانی هستیم. فارسی حرف می‌زنیم. و ترکی. و کردی. و لری. و عربی. و گیلکی. ما در ایران می‌تونیم بریم سلمونی و پیچیده‌ترین مدل‌های مو رو توصیف کنیم تا برامون درارن. می‌تونیم با کارمند بانک یکی به دو کنیم. می‌تونیم با دوستامون شوخی کنیم و از تجربه‌های مشترکمون بگیم. می‌تونیم ادای خانم شیرزاد و فرهاد برره و خشایار مستوفی رو دراریم و بخندیم. تو عروسیامون حامد همایون پخش کنیم و باهاش بخونیم.

تو ایران بهار گل‌گلیه. تابستون خرماپزونه. پاییز برگ و بارونه. زمستون برف و یخبندونه.



خارج، جاییه که ما نیستیم. 

خارج صرفا خارجه. جایی که کسی به کسی نمی‌گه چطور زندگی کن. و هیچ‌کدوم اینا رو نداره. 

وقتی به کسی می‌گیم «اگه ناراحتی، برو خارج»، داریم بهش می‌گیم همه اینا رو بذار، از جلو چشم من دور شو که دیگه مشکلِ من نباشی.

داریم آرزو می‌کنیم کاش وجود نداشت، کاش به جای این‌که در خانواده‌ای متوسط در جنوب تهران دنیا بیاد و اسمشو بذارن سارا، وسط تگزاس دنیا اومده بود و اسمشو گذاشته بودن ماریا. کاش از اول با کوچه‌ها و خیابونای این کشور خاطره نداشت که وابسته‌شون بشه، کاش زبون اولش فارسی نبود که نتونه تو هیچ کشور دیگه‌ای بلبل‌زبونی کنه، کاش با غذاهای ایرانی بزرگ نشده بود که بترسه از این‌که قراره تو سوپرمارکتای سوئد دنبال زردچوبه بگرده. کاش از اول جای شب یلدا کریسمس داشت، کاش نمی‌دونست کشور چهارفصل چیه، کاش بچه یتیم بود و دلش برای عمو و دایی و خاله و عمه‌ش تنگ نمی‌شد.

داریم ازش درخواست می‌کنیم برای رسیدن به خواسته‌هاش، نه تنها همه آنچه‌را‌که‌نام‌بردم رو بذاره و بره، بلکه ده‌سال از عمرش رو صرف کنه که یه زبون دیگه رو یاد بگیره، پول جمع کنه تا بتونه بلیت بخره و برای چند ماه اولش جایی رو اجاره کنه. بعد که موفق به رفتن شد، لطفا بقیه زندگیش رو به عنوان «غریبه‌ی خاورمیانه‌ای وسط غربیا» زندگی کنه و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه.


چرا؟


چون فکر می‌کنیم اگر سارا بره، دیگه این‌جا نیست که به ما غر بزنه من نمی‌خوام این‌جوری زندگی کنم. می‌ره خارج، اولین کار لخت می‌شه. دومین کار همه کانالای تلگرامی، سایتا و منابع خبریش رو پاک می‌کنه و بی‌بی‌سی و من‌و‌تو رو می‌ریزه رو سیستم که فقط اخبار غربی دریافت کنه. سومین کار رابطه‌ش رو با خانواده قطع می‌کنه که درد و رنج اونا رو نشنوه و دوستاش رو هم بلاک می‌کنه که نتونن بهش بگن خوش به حالت، ما برای خریدن اون لپ‌تاپی که تو از دانشگاه جایزه گرفتی باید ده سال کار کنیم. چهارمین کار همه سبزی‌قرمه‌ها و شوید‌خشکایی که مادر‌بزرگش براش بسته‌بندی کرده می‌ریزه دور، می‌ره سوپرمارکت آبجو و خوک می‌خره که نوبتی هم باشه نوبت "رژیم چنجه". بعد از همه‌ی این‌ها تبدیل به یه خارجی سفیدپوست می‌شه که به راحتی با یه عده جک و جسیکا مثل خودش دوست شده، آخر هفته‌ها باهاشون می‌ره پارتی مختلط و با همه‌شون می‌خوابه، طی هفته هم داره پول پارو می‌کنه و اون‌قدر خوشبخت و آزاده که دیگه ما می‌تونیم هر کاری خواستیم بکنیم و براش مهم نیست.


در واقعیت، سارا نتونسته امتحان یه گواهینامه معتبر بین‌المللی رو بده چون پاسپورت ایران به عنوان کارت‌شناسایی پذیرفته نمی‌شده. به خاطر از دست دادن ددلاین، نتونسته دوباره امتحان بده و مجبور شده بره رانندگی یاد بگیره تا تابعیت ایرانیش رو پشت گواهینامه‌ی خارجکیش قایم کنه. یه موقعیت ارتقا رو به خاطر همین پاسپورت ایرانی از دست داده. مادربزرگ و داییش فوت شده‌ن ولی نتونسته برگرده ایران تا از قبرشون خاک به سر خودش بریزه، چون ایران اون‌قدر کرونا رو خوب مدیریت کرده که کانادا توی پورتال ویزا یه صفحه جدا باز کرده که «اگر به ایران سفر کنید ممکنه نتونید برگردید». تو شرکت کنار اسمش علامت زده‌ن که شهروند ایرانه و نمی‌تونیم از کشورش استعلام گواهی عدم سوءپیشینه بگیریم، مراقب باشید توی پروژه‌های مهم کاندیدش نکنید. تو مصاحبه‌های استخدامی بهش تلفن می‌کرده‌ن که دانشگاه ایرانت جواب ما رو نمی‌ده و نمی‌تونیم مدرک کارشناسیت رو تایید کنیم، خودت می‌تونی ازشون جواب بگیری؟ نتونسته مقاله‌هاش رو برای کنفرانس‌های آمریکا بفرسته، چون می‌دونسته هرگز نخواهد تونست ارائه‌شون بده. و برای هر ارائه‌ی خارجی یک دور استادش رو سکته داده که «با توجه به شرایط فعلی کشورم، ممکنه بهم ویزا ندن و به خاطر عدم ارائه برگشت بخوریم». آینده خودش رو محدود کرده به شهر‌هایی که شهروند‌های تبعیدیِ نسل‌ قبلش توش سوپرمارکت ایرانی راه انداخته‌ن تا بتونه غذا‌های خونگی بپزه، و برای دوست پیدا کردن لنگ دانشگاه‌هاییه که ایرانی‌های زیادی دارن.


منم از خدام بود که همه چیز به راحتیِ باز کردنِ در، خارج شدن از این اتاق و ورود به اتاق بغلی بود. فکر می‌کنید هر کاری که شما این‌جا انجام بدید تا ابد روی زندگی هر شهروند ایرانی (ولو هر کجای دیگر جهان زندگی کنه) تاثیر نداره؟ خیلی عالیه. منم می‌خوام مطمئن شم که دقیقا همین‌قدر قدرت دستتونه. که هر کاری که انجام می‌دید فقط روی زندگی خودتون، بچه‌های خودتون، مادربزرگ و دایی خودتون تاثیر داشته باشه.

۶ نظر ۲۶ لایک

خبر و درخواست.

عزیزانی که فردا می‌خوان بیان کامنت بذارن که "نخیر، اسلام واقعی این نیست"، اونایی که میان می‌گن "ما هم از فلان حرکت حمایت نمی‌کنیم، تو کامنت خصوصی فلان وبلاگ گفته بودیم"، بزرگوارانی که تو خلوت افشا می‌کنن که "مسلمونای واقعی از همه بیشتر بهشون سخت می‌گذره چون مسلمونی کردن ما رو هم انگولک می‌کنن"، هم‌وطنانی که معتقدن "من هم اعتراض دارم ولی راهش اغتشاش نیست" و گرامیانی که به هر روی صدایی دارن ولی بلندش نمی‌کنن.

امروز یک جوان ۲۳ ساله رو به جرم بستن خیابون دار زدن. برای درگیری با یک مامور مسلح حکم جنگ با خدا بهش دادن و جونش رو گرفتن.

نیاید کامنت ناشناس بذارید که بگید منم می‌دونم محاربه حکم گنده‌ایه و مگه خدا بازیچه‌س که هر تکونی جنگ با خدا باشه. نیاید بگید منم در خلوت خودم، منم پای سجاده نماز شبم، منم در‌گوش همسرم، منم تو جمع همکارا...

بسه دیگه.

در گوش من گفتی انگار نگفتی.

تو کامنت خصوصی نوشتی انگار ننوشتی.

تو وبلاگت پست رمزدار زدی انگار نزدی.

سر سجاده به خدای خودت زمزمه‌ کردی انگار نکردی.


به پشتوانه همین سکوت شما صدای تق و تق چارپایه اعدامه که روی زمین میفته. شما که بلدی بدون اغتشاش اعتراض کنی، شما که دغدغه‌ت اسلام واقعیه، شما که مسلمونیت سخت شده، الان نوبتته. اگر تکون نخوردی، اگر صدا نکردی، اگر اعتراضت درنیومد، یواشکی‌هات رو تا ابد بذار تو جیبت و بار سنگینش رو خودت به دوش بکش که سکوت ننگه امروز. 

۲۷ نظر ۱۸ لایک

سلام به مردم شریف ایران

سکوت شما یعنی حمایت از ظلم و ظالم.

۹ نظر ۱۴ لایک

تاریخ خوبه، تاریخ حال‌خوب‌کنه.

اتفاقا شاهان هم یه موقعی ظل‌الله بودن.


۲۶ نظر ۱۲ لایک

دم خروس

وقتی به من می‌گید تو که نمی‌دونی ایران چه خبره و فقط دنبال‌کننده رسانه های معاندی، تو که پرپکانی غرب نمی‌ذاره حقیقت به دستت برسه... بعد منابعی که خودتون دنبال می‌کنید این رو به عنوان خوشحالی "مردم" نشون می‌ده:

Jjmotor

Jjmotorreal


یا بعد از این‌که بهتون گفته اینایی که موتور ملت رو می‌شکنن و شیشه خانه مردمو میارن پایین پلیس‌نما هستن چون کلاهشون دو خط داره، و بعد اینو نشون من می‌دید که سرباز ملته و محافظ جان و مال و ناموستونه و وطن‌پرست واقعی اینه:


Jjguard

Newsguard


لطفا بپذیرید که عرصه‌ی روایت رو باختید و با هیچ تعداد قسم حضرت عباسی نمی‌شه گذاشتتون تو دسته‌بندی "حقیقت".

۷ نظر ۲۰ لایک

نقطه‌چین اخلاقی

دیدید توی یک سری از فیلم‌های آبکی، آدم‌بده‌ها و مافیایی‌ها کد اخلاقی خودشون رو دارن؟ "به خانواده مواد نمی‌فروشیم"، یا "به زن و بچه طرف دست‌درازی نمی‌کنیم". از این جانی‌هایی که یک دلار از پولشون کم می‌شه تمام واحد حسابداری رو قتل‌عام می‌کنن، ولی حواسشون هست هیچ‌کدوم رو جلوی بچه‌هاش نکشن. از این قاتل‌هایی که بیست تا پلیس رو می‌کشن ولی از پس‌کوچه می‌ندازن که عابرای بی‌گناه تیر نخورن.


خواستم بگم اون خلافکار آبکی شرف داره به کسی که خط‌کش اخلاقی نداره، ملاکش برای این‌که کارم درسته یا غلطه اینه که الان از این کارم فلانی خوشحال شد یا بیساری. فلان دسته رو سوزوندم یا بهمان دسته. آدمی که خط قرمزاش طی روز تکون‌تکون می‌خورن، دروغ می‌گه، تهمت می‌زنه، فحش می‌ده، دزدی می‌کنه، آدم می‌کشه، تجاوزشم می‌کنه؛ تهشم سرشو آسوده می‌ذاره رو بالشش که آخیش، یه غیرمسلمون بهم گفت چه آدم کثیفی هستی، قراره برم بهشت پنج‌تا حوری عقد کنم.

۲ نظر ۱۶ لایک

قوه مخیله

معلم دینی دوم دبیرستانمون یک بار گفت هر کس دوست داره برای دو نمره امتیازی بیاد در مورد یه موضوع دلخواه مرتبط ارائه کلاسی بده. یکی از بچه‌ها (که من هنوز نمی‌دونم مسخره‌مون کرده بود یا واقعا اومده بود برای اون دو نمره) ارائه‌ای داد در مورد موجودات و جهان فیزیکی، و موجودات و جهان متافیزیکی. خلاصه‌ی حرفش برخلاف آنچه ممکنه فکر کنید، این بود که توی آمریکا دارن سعی می‌کنن یه پرتال باز کنن بین دنیای ما و اجنه، و می‌خوان جن‌ها رو وارد این دنیا کنن تا باهاش بتونن کشور‌های خاورمیانه رو تسخیر کنن و حکومت شیطان‌پرستی و فراماسونری خودشون رو بگسترونن. اون وسط داشت از سریال «سوپرنچرال» به چیزی رفرنس می‌داد که گویا قرار بود سایه چشم دجال رو بندازه روی کعبه (؟)، که معلم با رنگ پریده و دست لرزون متوقفش کرد و گفت عزیزم شما ممکنه این‌جا یهو یه چیزی رو دقیقا نقل کنی، مرز بین دو دنیا شکسته شه، موجودی به اشتباه وارد این دنیا بشه و شروع به آسیب‌زنی کنه. لطفا ارائه رو همینجا تموم کن.

بعضی از پست‌ها و توییت‌هایی که می‌بینم دارن سعی می‌کنن تفسیر کنن که چی شد که این‌جوری شد، من رو شدیدا یاد معلم دینی دوم دبیرستانمون میندازن.


پی‌نوشت: یک بار هم گفت ساختمون هرمی شکل نماد شیطان‌پرستیه، و من ازش پرسیدم پس چرا ساختمون مجلس شورای اسلامی هرمیه، و ازم خواست بشینم سر جام. 
پی‌در‌پی‌نوشت: موقع بستن خیریه و NGO که می‌شه همه از صدر تا ذیل به جزییات اسلامی بودن یا نبودن هر چیز کوچکی واقفن و سریعا می‌تونن وارد عمل بشن تا درش رو تخته کنن، ولی یه ساختمون این همه سال داشته آجر به آجر می‌رفته بالا و هیچ‌کس نگاهش نکرده بگه عه این چرا شکل نماد فراماسونریه سد حسن؟
بعد می‌گن چرا ما رو مسخره می‌کنی. خب ببین خودت بهونه دست آدم می‌دی سید.
۰ نظر ۱۷ لایک
پلاکت پیشرفته: https://t.me/commaButBetter
دستچین از بلاگستان
آرشیو دست‌چین
نور خدا
سیاه و سفید
مغازه‌ی خودکشی
عشق، زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...
رقص ناامیدی
آب جاری
If Social Media Hosted a Party
کادر درمان
دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم
تماشاگر
باز و بسته کردنِ یک در
پینوکیو
People help the people
رنج «سکوت» : اقلیت بودن
تگ ها
بایگانی
پیشنهاد وبلاگ
رویاهای کنسرو شده
روزهای زندگی یک مسافر
نیکولا
پرسپکتیو
حبه انگور
اعترافات یک درخت
میلیونر زاغه نشین
از چشم ها بخوانیم
درامافون
جیغ صورتی
خودکار بیک
خیالِ واژه
در گلوی من ابرِ کوچکی‌ست
هذیانات
کافه کافکا
برای هیولای زیر تختم
پنجره می چکد
در من نهفته گویا، یک دایناسور خوب!
زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک
آشتی با دیونیسوس
دامنِ گلدارِ اسپی
همیشه تنها
کوچ
بوسیدن پای اژدها
هویج بنفش
حمیدوو برگ بیدوو
اوایل کوچک بود
آراز غلامی
Meet me in Montauk
یادداشت های یک دختر ترشیده
Mahsa's moving castle
تویی پایان ویرانی
قالب: عرفان و جولیک بیان :|