وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی، دوازده سیزده سالم بود. مدرسه م عوض شده بود، با آدمای مزخرفی همکلاسی بودم و معلم های مزخرف تری داشتم، تنها بودم و یه جای امن پیدا کرده بودم که خودمو بریزم بیرون.
الان هم هدفم از وبلاگ نویسی اعتلای وبلاگستان فارسی ( اوهو چه غلطا ) یا ارتقای سطح دانش همزبانان ( نه بابا جدی ) یا جلا بخشیدنِ قلمِ الکنم نیست. آدم تنهایی ام و یه جای امن دارم که توش خودمو بریزم بیرون.
داشتم در واقع. دیگه ندارم.
نمیهممتون. شما هم متقابلا. از گودرز پست میذارم کامنتِ شقایق دریافت می کنم. از چشمه های درخشانِ مشرق زمین میگم تریبون پیدا می کنین از خوبی های مغرب زمین و تاریخ خونبار جنوبگان سخن سر میدید. متن خیلی از کامنت ها رو اصلا نمی فهمم که بخوام جواب بدم، آره و اوهوم میذارم میرم بعدی. میخوام غصه بخورم نمیشه. میخوام بیام بگم عصبانی ام نمیشه. میخوام بیام براتون دانستنی بذارم نمیشه. میخوام ترجمولیک بذارم نمیشه. میخوام هیچی نگم نمیشه. خب یهو گل بگیرم برم دیگه چه کاریه. اه.
پی نوشت: از خوندن این پست عذاب وجدان نگیرید. مشکل شما نیستید، طبیعیه که برای هر پستی با سوژه دال، کامنت هایی با محوریتِ الف و ب و جیم و ه و واو و ز هم دریافت بشه. فقط دیگه من حوصله ندارم وقتی میام در مورد دال حرف میزنم، در مورد بقیه حروف ابجد هم وارد گفتگو بشم. هر کسی منو می خونه بهم لطف داره و وقتی که میذاره تا کامنت بنویسه، ارزشمنده. و این طبیعتِ مکالمه ست که تو یه خطِ مستقیم حرکت نکنه. نگارنده خسته ست، همین.