وقتی بچه بودم, همکلاسی هام از کوچکترین تعطیلاتی استقبال می کردن. شنبه صبح ها نق نق و ناله شون به هوا بود که چرا باید بریم مدرسه. آخر خرداد کتاباشونو پاره می کردن و هلهله کنان میرفتن خونه.
من؟ از اول تیر تا آخر شهریور به جون مامانم نق میزدم که چرا نمیریم مدرسه و حوصله م سر رفته. با اینکه صبح ها زود بیدار شدن سختم بود, هیچوقت منتظر نبودم مدرسه تعطیل شه که برم خونه. تو خونه هیچ چیز هیجان انگیزی منتظرم نبود. تو مدرسه خاص بودم. عزیز بودم. شگفتی آفرین بودم. برا معلم هام مهم بود که باشم و دیده شم و خفن ظاهر شم.
وقتی رفتم پیش دانشگاهی فهمیدم بقیه چه حسی دارن. باید هرروز بری بر بخوری بین یه عالمه آدم هم سن خودت, بشینی سر کلاس معلمایی که حتی اسمتم یادشون نیست و براشون مهمه که اون یدونه خاصِ کلاس درصدش بالا نگه داشته بشه و مبحثو خوب بفهمه. میتونی بشینی رو میزت کنده کاری کنی و کسی نپرسه خرت به چند من. هیچ اتفاق خفنی نمی افته اگه نری, فقط توبیخت می کنن که غیرموجه غیبت کردی. کسی تشویقت نمی کنه که داری خوب میخونی یا خوب میای جلو, ولی خراب کنی همه میفهمن و میان سروقتت.
از اون به بعد تا دانشگاه و حتی همین الان که میرم سر کار همین بساط بوده. صبح بیدار میشم, میدونم باید برم و هر چقدر دیرتر برسم از اونور دیرتر باید برگردم خونه, ولی برای چی باید برم بشینم گل دست رییسی که تا امروز یه بارم اعلام رضایت نکرده از کد نوشتنم و هرجا سوتی داده انداخته گردن من و هر جا من سوتی دادم به بدترین وجه ممکن منو کوبیده؟ برم بشینم بین همکارایی که از صبح تا شب دغدغه شون تکرار کردن کلمات بی معنی و آواز خوندن و قاپ زدن غذای همدیگه ست و سعی دارن منم بکشن تو که چی بشه؟ وقتی رییسم تغییراتی که خودش خواسته تکذیب می کنه و ادعا می کنه من دو هفته وقت تلف کردم چون ازم خواسته به زبونی کد بزنم که بلد نیستم و دو هفته برا یاد گرفتن یه زبون تازه کاملا کافی بوده, من برم بگم چی؟
هرروز خودمو کشون کشون می برم سر کار و هدفون می چپونم تو گوشم و شب میام خونه, تا فردا صبحش که باز کل کل خودم با خودمه و روزی از نو.
+وقتی پیش دانشگاهی بودم واکنش بدنم به نوموخوام برم های هرروزه دل درد بود, الان سرگیجه و حالت تهوع. عین گربه چکمه پوش خودشو میزنه به مریضی بعد با چشمای درشت مظلوم نگاهم می کنه که «میشه نرم؟ تیریخیدا!»
+همونطور که هرکی دکترای نرم افزار داره صلاحیت مدیریت دانشکده رو نداره هر کی هم به شصت زبان برنامه نویسی زنده مسلطه توانایی مدیریت تیم رو نداره.
+اعتماد به نفس رییسمون رو اگه من داشتم, الان برا خودم باز لایتیر بودم. کم کمش.