دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم میگیرد ورق میزند، میرسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمیتواند بهشان سر بزند، به آدم هایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظه هایی که گذرانده و دیگر بر نمیگردند، کسی که بوده و دیگر نیست.
بعد هی میرود عقب تر و میبیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی میخواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که میخواست بشود را یادش رفته.
بعد برمیگردد جلو و خودش را برانداز می کند و فکر میکند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر میکند و به هیچ نتیجه خاصی نمی رسد. میزند بغل، نگه میدارد، دستی را میکشد، سوییچ را پرت میکند ته دره و پیاده راه می افتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، میرسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز مینشیند، و فکر میکند کجای راه را غلط رفته. به خیالش که جهان هستی میزند روی دور کُند و دست میزند زیر چانه و مینشیند به تماشا که هیهات، یک مهره مهم و حیاتی از بازی زندگی کناره گرفته و در موقعیت فلان قرار دارد، تمامی واحدها حرکت خود را متوقف کنید! از مرکز به مهره مهم و حیاتی شماره 7793246 ! مهره مهم و حیاتی شماره 7793246 صدای ما را می شنوی؟
اما کائنات هرگز به هادسش هم نبوده که مهره مهم و حیاتی 7793246 در موقعیت فلان قرار دارد، یا در موقعیت بیسار، یا اصلا از سِمت خود کناره گیری کرده و تصمیم گرفته به هادس و عالم زیرینش بپیوندد. اساسا کائنات مهره مهم و حیاتی ندارد، با هر شماره ای؛ مهره ها برای خودشان مهره های مهم و حیاتی میتراشند و رویشان شماره میگذارند و بعضا اسم. این یکی که مهربان است مادرم است، آن خوش هیکل آن گوشه دوست دختر/دوست پسرم میشود، این که عینک ته استکانی دارد و دست هایش میلرزد کتاب فروش مورد علاقهام بوده، خدا رحمتش کند. هیچ مهرهای حق ندارد بزند کنار و منتظر بماند بازی را برایش نگه دارند؛ fair play نداریم. وقتی بایستی، فقط خودت را متوقف کرده ای. فقط خودت داری درجا میزنی. و بقیه دارند به جلو میروند. اینکه این جلو، آن جلویی است که واقعا قصدش را داشتهاند، یا جلویی است که مجبورشان کرده اند بپیمایند، یا اساسا سیم های فرمان زندگیشان قطع شده و رندوم دارند در جهت شیب جاده میروند به خودشان مربوط است.
مهم این است که تو نباید بایستی.
چون جهان به خاطر تو نمیایستد.
بعد هی میرود عقب تر و میبیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی میخواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که میخواست بشود را یادش رفته.
بعد برمیگردد جلو و خودش را برانداز می کند و فکر میکند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر میکند و به هیچ نتیجه خاصی نمی رسد. میزند بغل، نگه میدارد، دستی را میکشد، سوییچ را پرت میکند ته دره و پیاده راه می افتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، میرسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز مینشیند، و فکر میکند کجای راه را غلط رفته. به خیالش که جهان هستی میزند روی دور کُند و دست میزند زیر چانه و مینشیند به تماشا که هیهات، یک مهره مهم و حیاتی از بازی زندگی کناره گرفته و در موقعیت فلان قرار دارد، تمامی واحدها حرکت خود را متوقف کنید! از مرکز به مهره مهم و حیاتی شماره 7793246 ! مهره مهم و حیاتی شماره 7793246 صدای ما را می شنوی؟
اما کائنات هرگز به هادسش هم نبوده که مهره مهم و حیاتی 7793246 در موقعیت فلان قرار دارد، یا در موقعیت بیسار، یا اصلا از سِمت خود کناره گیری کرده و تصمیم گرفته به هادس و عالم زیرینش بپیوندد. اساسا کائنات مهره مهم و حیاتی ندارد، با هر شماره ای؛ مهره ها برای خودشان مهره های مهم و حیاتی میتراشند و رویشان شماره میگذارند و بعضا اسم. این یکی که مهربان است مادرم است، آن خوش هیکل آن گوشه دوست دختر/دوست پسرم میشود، این که عینک ته استکانی دارد و دست هایش میلرزد کتاب فروش مورد علاقهام بوده، خدا رحمتش کند. هیچ مهرهای حق ندارد بزند کنار و منتظر بماند بازی را برایش نگه دارند؛ fair play نداریم. وقتی بایستی، فقط خودت را متوقف کرده ای. فقط خودت داری درجا میزنی. و بقیه دارند به جلو میروند. اینکه این جلو، آن جلویی است که واقعا قصدش را داشتهاند، یا جلویی است که مجبورشان کرده اند بپیمایند، یا اساسا سیم های فرمان زندگیشان قطع شده و رندوم دارند در جهت شیب جاده میروند به خودشان مربوط است.
مهم این است که تو نباید بایستی.
چون جهان به خاطر تو نمیایستد.
چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶ | ۰۱:۱۰