در پست قبل "پوکرفیس" درخواست کردن تعدادی کتاب معرفی کنیم برای عزیزانی که به تازگی از چنگال کنکور رهانیده شده ن و وقت آزاد پیدا کردن که دوباره برگردن به آغوش گرم کتابخونه هاشون^-^
در حالی که خواهرم داره از اونور سر من رو میخوره که مجردا نباید برن سر عقد کسی چون بختشون بسته میشه و بنابراین من نباید جمعه برم عقد دختر عموم( :| ) میریم که داشته باشیم معرفی کتابها رو!
خوبی خدا-مجموعه داستان نویسندگان معاصر آمریکا
نشر ماهی
اسمش اگنس بود. چهارده سالم که بود، سرطان سینه گرفت و مرد. پدرم همیشه میگفت معدن اورانیوم قرارکاه یک همچین غده هایی تو تنش درست کرد. ولی مادرم میگفت مرض اگنس از شبی شروع شد که تو راه برگشت از مراسم رقص، یک موتور سیکلت زیر گرفتش. آن شب سه تا از دنده هاش شکست و این طور که مادرم همیشه میگفت، دنده ها هیچوقت درست و حسابی جوش نخوردند و مادربزرگ درست و حسابی درمان نشد. وقتی هم که درست و حسابی درمان نشوی، سر و کله ی غده ها پیدا می شود و تو یک چشم به هم زدن میبینی همه جا را گرفته اند.
کنار جونیور نشسته بودم و دود سیگار و بوی نمک و استفراغ تو دماغم پیجیده بود. از خودم پرسیدم یعنی می شود سرطان از وقتی افتاده باشد به جانش که لباس رقصش را دزدیدند؟ شاید سرطان از قلب شکسته اش شروع شده و بعد نشت کرده به سینه هاش. می دانم که مسخره است، اما به خودم گفتم یعنی ممکن است اگر لباس رقص اش را پس بگیرم، مادربزرگ دوباره زنده شود؟ پول لازم داشتم، پول حسابی. پس جونیور را گذاشتم و راه افتادم طرف اداره ی ریل چنج.
اندازه گیری دنیا-دانیل کلمان
نشر افق
قایق برای مرحله بعدی سفر آن ها آماده شد. به قدری باریک بود که ناچارا باید پشت سر هم روی صندوق هایی می نشستند که وسایلشان داخل آنها بود.
بن پلان گفت ترجیح می دهد یک ماه تمام در جهنم بماند.
پدر ثیا به او مژده داد که هر دو نصیبش خواهد شد. هم جهنم و هم قایق.
...
به یک برکه رسیدند. بُن پلان لباس های خود را درآورد، از سنگی بالا رفت، یک لحظه ایستاد، خره ای کشید و بعد با تمام هیکل در آب شیرجه زد. آب پر از مارماهی برق دار بود.
تارک دنیا مورد نیاز است-میک جکسون
نشر چشمه
همه آدم ها دوست دارند چاله بکنند. این غریزه ی آدمیزاد است:ما دوست داریم دست هایمان خاکی شوند. دلمان میخواهد بدانیم آن پایین ها چه خبر است. قبرکن ها، باستان شناس ها، و باغبان ها، همه چاله کن های حرفه ای هستند. برای همین است که همه شان، بدون استثنا، بی خیال و شادند و همیشه سروقت سر کارشان حاضر می شوند.
....
به پشتی صندلی اش تکیه داد و احساس رضایتی شیطانی او را فرا گرفت. برگشت. به مادرش نگاه کرد و منتظر پاسخ او ماند. لازم نبود زیاد منتظر شود. انواع و اقسام کلمات مثل مسلسل از دهان مادرش خارج می شدند. بعضی از آنها جدید بودند. فین با خودش فکر کرد که این کلمات من درآوردی هستند و در لحظه با هم ترکیب شده اند. شاید هم کلماتی باشند که در مناسبت های خاص از آنها استفاده می شود . در هر صورت فین متوجه بود که نیازی نیست حرف بزند، چون مادرش آن قدر حرف میزد که برای هر دویشان کفایت کند.
اومون را- ویکتور پلوین
نشر راوش
"رفیق سرهنگ لطفا متوجه باشید که من یه آدم معمولی ام...فکر کنم منو با یه آدم دیگه اشتباه گرفته یین...من به هیچ عنوان اون آدمی نیستم که..."
ویلچر اورچاگین غژغژ کرد و نزدیک من ایستاد.
گفت " صبر کن اومون، یه لحظه صبر کن. این جاست که داری اشتباه می کنی. فکر می کنی خاک وطن ما با خون چه کسی سیراب شده؟ خون آدم های خاص؟ خون آدم های غیر معمولی؟"
دستانش را طرفم دراز کرد، به صورتم دست زد و بعد با مشت کوچکس به لبانم زد، نه چندان محکم، در حدی که مزه ی خون را در دهانم حس کردم.
"دقیقا از همین خون سیراب شده. خون آدم های عادی یی مثل خودت."
سنگی بر گوری-جلال آل احمد
نشر جامه دران
اصلا بحث این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه می گویند. بحث این است که هر رفتارت حمل شونده به بی بچه ماندن است. در حالیکه تو میخواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی. آنوقت اگر با بچه های مردم خوب تا کنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می گویند حسرت دارد. و حتی بفهمی نفهمی بچه هایشان را از آزادی هایی که تو بهشان داده ای منع می کنند و شاید در غیابت هم برایش اسفند دود کردند. تو چه می دانی؟ و اگر باهاشان بد تا کنی و از اخ و پیف و شاشو گهشان دلزدگی نشان بدهی می گویند حسودیش می شود. و اگر بی اعتنایی کنی و اصلا نبینی بچه ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور...می گویند از زور پیسی است. و خشونت بی بچه ماندن است. با مردم هم که نمی شود برید.
+این پست سوای چالش کتابخوانی 95 بود!
+به ذهنم رسید اگه بازم پست درخواستی دارین تگ کنمشون اصلا:دی هوم؟
+شما هم کتاب پیشنهاد بدید شاید منم نخونده باشم:دی