سال اول لیسانس یه پست عین همین نوشتم که لینک زن هم بازنشرش داد. از لحاظ میزان رشد شخصیتی عرض می کنم.
مشکل اساسی ای که من با خودم دارم اینه که تا هفده سالگی، هیچ تلاشی برای هیچ چیزی شدن نکردم. از این موجودات نفرت انگیزی بودم که دست به خاک میزنن طلا میشه. درس رو سر کلاس یاد میگرفتم، قطعه های پیانو رو با روزی ده دقیقه تمرین از بر می شدم، زبان رو همینطوری می فهمیدم و تاپ کلاس می شدم.
نمیدونم هفده سالگی چه ضربه ای خوردم. جو کنکور بود یا مدرسه عوض کردن های پیاپی، کاملا تغییر کردم. از اینا شدم که به قول هولدن تا رودخونه راین هم برن باید یه باکس شش تایی آب معدنی پر شده از آب لوله کشی شهری با خودشون ببرن. تقریبا هیچ مطلب درسی تو ذهنم نمی موند، عملا ساز رو گذاشتم کنار، و حتی یک دهم بدبختی ای که سرم اومد این نبود که خنگ شده بودم. پنجاه درصد قضیه این بود که اعتماد به نفسم با سر خورد زمین. اگه بخوام تو همون حوزه درس خوندن بهتون توضیح بدم، منی که کلی از مطالب درسی رو دو سال قبل اینکه بهم درس داده بشه با نگاه کردن به درس خوندنِ خواهرم یاد گرفته بودم، حالا برای حفظ کردن فرمول انتگرال یه تابع ساده اشک میریختم و هنوز هم فرمول های فیزیک دینامیک رو نمیتونم از حفظ بگم؛ فرمول هایی که نصفشون رو تو دبیرستان تست زدم و برای نصف دیگه شون یه سه واحدی پاس کردم. پنجاه درصدِ بقیه ش این بود که من هیچ ایده ای نداشتم آدم چطور تلاش می کنه برای رسیدن به هدفی، چیزی. مثلا چطور باید درس خوند، وقتی چیزی رو نفهمیدی باید چی کار کنی، وقتی یه سوالی رو بلد نیستی آیا تو خنگی یا همه خنگن یا اصلا سواله خارج از کتاب و سخت و لعنتیه؟
من، منِ بی نقصِ بی همتای لج درار، هرگز یاد نگرفتم اشتباه کنم، یه مسیری رو تا یه جا برم و ببینم خب، این نمیرسه به اونجا که میخواستم، در عین حال دنیا هم به پایان نرسیده، میتونم یه روش دیگه رو امتحان کنم. هرگز یاد نگرفتم وقتی یه چیزی از اولش سخته، از کجاش باید شروع کنم. هرگز یاد نگرفتم برای رسیدن به هر چیزی باید یه مسیری رو طی کرد، هیچکس نمیتونه از نقطه الف که هدف در دوردست هاست به نقطه ب که هدف زیر پاشه تلپورت کنه، و اینکه یه نفر همین الان تو نقطه ب ایستاده به این معنی نیست که تو نمیتونی به نقطه ب برسی، و گنجایش نقطه ب فقط به اندازه یه نفر نیست که جا برای تو نباشه.
اینا الان به نظر شما بدیهیه، به نظر منم بدیهیه، اما باید منو وقتی در شروع یک موقعیت سخت دست و پا میزنم ببینین که هیچکدوم اینا یادم نیست، چون هفده سال یه جور دیگه زندگی کردم و هفت سال گذشته برای یاد گرفتنِ اینکه زندگیِ جدیدم چطوریه کافی نبوده. اولِ هر کار جدیدی، من از اول کشف می کنم که آقا مسیر رسیدن به انتهای این کار اتوبان نیست، سنگلاخ گردنه حیران طوره. عزیزم با آرامش بشین مسیر های منتهی به مقصد رو امتحان کن یکیش بالاخره اون مسیر درسته س. فرزندم زمان می بره این مسیر، اون بزرگواری که نوک قله س هم زمان برده رسیده به نوک قله، از اونجا به بعد پرواز نمی کنه که بهش نرسی. اصلا ذلیل شده برا چی میخوای به آدمه برسی، قله رو نگاه کن تو!
من شدیدا برای خودم نگرانم. برای این ناتوانیم در دنبال کردن یک مسیر و رسیدن به یک هدف. به نظرم میرسه که حتی نمیتونم سر اینکه هدف رو میخوام جدیت به خرج بدم. و حالا که تنهام، این مساله خیلی بیشتر به چشم میاد. تا الان دختر خونه بودم و خودم رو هنوز نوجوانی نورسته و ناآماده برای بزرگسالی میدیدم. الان خودمم و مشعلم و زره سوراخ سوراخم و اژدهای زندگی بزرگسالی. و من شمشیر زنی نیاموختم، انقدر که تو لیست وسایلم شمشیر نداشتم اصن.
نمیدونم چرا اینا رو برای شما گفتم.