چون هیچکس به اون قسمت که گفتم دو تا انگشتمم شکستم توجهی نکرد:

بیاید تا اینجاییم یه خاطره بگم بخندیم.

بنده دو ماه پیش وسط بازی فوتبال ساحلی انگشت انگشتریِ پام(؟!) رو شکستم. یعنی در واقع یکی روم تکل رفت و پام رو له کرد، من گفتم آی، قضیه تموم شد. بعد رفتیم تو آب والیبال زدیم، رفتیم تو خشکی والیبال زدیم، پیاده روی کردیم و خلاصه برگشتیم خونه و من تمام این مدت سر پا بودم، اومدیم خونه دیدیم انگشت مذکور تا وسطای پا کبوده. :دی فرداش لنگ لنگون رفتیم اورژانس، کلی تو صف نشستیم، بعد که رسیدیم به مرحله تریاژ (که به آدم میگن از یک تا چهار چقدر اوضاعت خرابه و اولویت داری که بهت رسیدگی کنیم) پرستاره پرسید چی شده؟ گفتم انگشت پام شکسته. بزرگوار با نگاهی که درش (واسه این سه ساعته وقت ما و خودت رو گرفتی؟) موج می زد به من خیره شد. بنده یه کم منتظر موندم شاید سوالی مطرح بشه، که نشد، و پرسیدم که خب مثلا میخواین نگاهش کنین؟ ایشون شونه بالا انداخت که آره، چرا که نه. بنده با بدبختی کفش و جورابم رو دراوردم و پا رو نشونشون دادم، و ایشون فرمودن که آره، احتمالا شکسته، ولی ما کاریش نمی کنیم. برو خونه با چسب ببندش به انگشت بغلیش، اگرم درد گرفت ژلوفن بخور. من خودم هفته پیش انگشت پام شکسته بود شیفتای 48 ساعته داشتم.

:))

بنده هم رفتم داروخونه برا خودم تخمرغ شانسی و چسب ضدآب خریدم و اومدم خونه بستمش. نامبرده کبودیش رفت، ولی هنوز خوب نشده و خمش کنی درد میگیره. :))

از قضا یک ماه پیش هم وسط بازی والیبال انگشت انگشتریِ دستم رو یه بلایی به سرش آوردم که نمی‌دونم شکست، تا شد، کش اومد، ضربه دید، چی شد که کبود و باد کرده ما رو برگردوند خونه. منم دیگه پا نشدم برم دکتر، اومدم خونه با چسب بستمش به انگشت بغلی. :همر: بعد یه هفته کبودیش رفت، بادش نرفت، صافم نمی شد. دیگه این جمعه دیدم هنوز نمیتونم دوباره کامل صافش کنم، رفتم از داروخونه آتل خریدم کردمش تو آتل. اگرم درد گرفت ژلوفن میخورم. :))


خلاصه اینم زندگی ماست. :))

۲۰ نظر ۳۱ لایک

آپدیت!

خب. دوستان.

پیش از این‌‌که دمپایی‌هاتون رو به سویم پرتاب کنید اجازه بدید توضیح بدم که من زنده‌ام.


گردنبندِ عقیقم رو تعمیر کردم و انداختم گردنم. دفاع کردم (راستشو بخواید، همین پس‌پریروزا). عکس برگردونای pride‌ام به دستم نرسید هرگز. موهام رو آخر‌های همون آبان ماشین کردم، به جز بالاهاش که هنوز بلنده. موهای بالای کله‌م الان نارنجی و شرابی هستن، چون بلد نبودم درست دکلره‌شون کنم؛ دو تا نقطه به اندازه نخود هم پس کله‌م هست که زرده، چون وقتی بار اولتونه باید بدید یکی پسِ کله‌تون رو رنگ کنه، یا لااقل از دو تا آینه استفاده کنید. دیوار‌ها رو هم رنگ نکردم، چون قراره از این‌جا برم. دو تا انگشتمم شکستم.


ظاهرا یه نفری برنده شدن علیه هیولاهای توی دلِ آدم خیلی سخته. خیلی خیلی سخته.

اما یه نفر من رو توی راه پیدا کرد. و الان یه هم‌مسیر دارم که با چاقوی میوه‌خوری به هیولاهام سیخونک می‌زنه.


این مدت که از وبلاگ دور بودم، تمایلم به نوشتن کم‌تر و کم‌تر می‌شد. 

- از قلدر‌های هشت سال پیشم که دو قاره و یک اقیانوس اون‌طرف‌تر هم رهام نمی‌کنن می‌ترسیدم. آدم‌هایی هستن که این توانایی رو ندارن که نوشته‌های هشت سال پیش رو به نویسنده‌ی هشت سال پیششون نسبت بدن و نوشته‌های حال رو به نگارنده‌ی حالشون. آدم‌هایی هستن که تغییر کردنت رو نمی‌بینن. آدم‌هایی هستن که تغییر کردنت رو به روت میارن تا باهاش مسخره‌ت کنن. اون‌قدر از این یکی دو نفر قلدر‌ِ عسلی می‌ترسیدم که آرشیوم رو پاک کردم. (و باور کنید، خیلی طول می‌کشه وقتی دونه دونه قراره پست‌ها رو پیش‌نویس کنی و هر سی ثانیه یک‌بار هم بیان به مدتِ 2 ساعت شوتت می‌کنه بیرون!) 

-دیدم که زیادی از زندگی شخصیم تو اینترنت نوشته‌م. زیادی خودم رو لو داده‌م. چیز‌هایی هست که دیگه نمی‌شه جمعشون کرد و برشون گردوند تو صندوقچه. سایت‌هایی هست که باید منتظر موند تا صاحبشون تصمیم بگیره هاستشون رو تمدید نکنه، وبلاگ‌هایی هست که باید دعا کرد تا صاحبشون بذاره و بره. اما چیز‌هایی هم هست که دستِ خودمه تا پنهانشون کنم، و کردم. من این‌جا می‌نوشتم، چون جای دیگه‌ای نبود که حرف بزنم و خودم باشم. چون اون بیرون زندگی سخت بود، آدم‌ها سخت بودن. چون من یه کلافِ سردرگمِ گره‌خورده بودم که خودمم نمی‌دونستم از کجا باز می‌شه، اما نیاز داشتم که گره‌هام رو نشونِ کسی بدم، بدون این‌که ریسکِ نزدیک شدن به کسی رو به جون بخرم. روشِ عجیب و شاید احمقانه‌ایه که درونی‌ترین درد‌ها و راز‌هات رو ببری تو اینترنت جار بزنی چون می‌ترسی کسی از نزدیک درد‌ها و راز‌هات رو ببینه. و فکر کنی چون اسمت پای متنت نیست سپر امنی دورته که تفاوتِ قابل توجهی ایجاد می‌کنه. ولی من چهارده پونزده سالم بیشتر نبود. شروع کردم، عادتم شد و ادامه دادم. طول کشید تا بفهمم که بابا. چرا خب؟

وبلاگ شخصی یه ژانر وبلاگ‌نویسیه که طرفدارای خودش رو داره. اما از من به شما نصیحت، خوشگلیای زندگی‌تون رو نشون بدید. چیزای معمولی رو بذارید برای بقیه. درد و بلا‌هاتون به غریبه‌ها ربط نداره. نه به غریبه‌های توی کوچه، نه به غریبه‌های توی وبلاگِ بغلی. ته‌مه‌های دلتون فقط مال کسیه که راهش می‌دین به اون ته‌مه‌ها و حق داره دست کنه تو تنگِ دلتون تا از توش چیز دراره. 

-دیگه کلافِ سردرگمِ گره‌خورده نیستم. :)


دیگه نمی‌دونم باید چی بنویسم. از این‌جا در موردِ اون‌جا نوشتن که معنی نداره. در موردِ زندگیِ این‌جام هم که نمی‌خوام چیزی بنویسم. نمی‌دونم دیگه چی می‌تونم بگم که برای شما هم جالب باشه و بخواید بخونید. و مهم‌تر از اون، فکر نمی‌کنم امیدی به سرویس‌های وبلاگ‌نویسیِ ایران باشه (به دلایل متعدد، از روی هوا بودنِ دسترسی بهشون تا روی هوا بودنِ خدماتشون). باید تصمیم بگیرم می‌خوام قدم‌های بعدیم چی باشه و بعد میام براتون تعریف می‌کنم قرار بعدیمون کجاست. 

فعلا بدونید که زنده‌ام، حالم خوبه و شما رو به قلدر‌های عسلیم نفروخته‌م. :دی

۳۳ نظر ۴۷ لایک

پروژه‌ی زنده ماندن



نورین آخر آذر بازنشسته می‌شه. و من همون حوالی فارغ‌التحصیل می‌شم و دیگه نمی‌تونم از دفتر مشاوره دانشگاه استفاده کنم. آخرین جلسه‌مون رو هفته پیش تلفنی برگزار کردیم و مشاوره‌هام باهاش تموم شد.

از این‌جا به بعدِ مسیر، دوباره خودمم و جاده‌ی پیش روم.


من یه کمال‌گرای پر از نقصم و یه شوالیه‌ی ترسو. حالا باید کاری رو که توش بهترین نیستم، کاری که از شکست خوردن توش می‌ترسم، خودم تنهایی انجام بدم.

باید مراقب خودم باشم.

برای خودم یه تخته‌ی پشتیبان درست کردم. تکه نصیحت‌های نورین رو روش نوشتم. جمله‌هایی که باید با خودم تکرار کنم، هرروز هزار بار چشمم بهشون بخوره تا تو ناخودآگاهم حک بشن. اسم آدم‌هایی که دوستم دارن. آدم‌هایی که می‌تونم بهشون پناه ببرم. این‌که نامرئی نیستم. این‌که اتفاقایی که برام افتاد تقصیر من نبود، حقم نبود. این‌که چیزی که لازم داشتم قدرت نبود، امنیت بود. این‌که خوبم، کافی‌ام، و حق دارم دوست داشته بشم.

آدم‌های امنِ زندگیم رو دارم؛ کسایی که نگران نیستن سیاهیای زندگی من رنگین‌کمونیای زندگیشون رو خراب کنه و بابت زخم‌هام دعوام نمی‌کنن. شکلات دارم. و پنیر. و گلدونای گل‌سنگ و بگونیا و گندمیم رو. کسایی که سطل لجنشون رو فریاد‌زنان تو هوا تکون می‌دن که «حق قانونی و مدنی منه که این لجن‌ها رو بمالم به صورتت!» از زندگیم بیرون کرده‌م. کلی دیوار خالی دارم که روشون رنگ بپاشم و جلفشون کنم.  و قراره پایان‌نامه‌م که تموم شد نگار مو‌هام رو به سفارشِ هوپ آبی کنه.  و صبح‌ها تو آینه به خودم می‌گم هیچ اشکالی نداره که معمولی باشی. دنیا به معمولی‌ها هم نیاز داره؛ و تو زندگی نمی‌کنی که نیاز‌های دنیا رو برطرف کنی. عکس برگردونِ pride با پرچمِ اِیس خریدم که بزنم پشت لپ‌تاپم. و مهره مشکی سفارش داده‌م که گردنبند باباقوری‌ای که مادر جان بهار از یزد برام خریده بود و تابستون پارسال افتاد و شکست، تعمیر کنم و دوباره بندازمش گردنم.


قهرمانِ نبردِ من با هیولاهام، خودمم. و من خودمو از این برزخ زنده می‌کشم بیرون.:)

۴۷ نظر ۶۵ لایک

دیگه کافیه.

:)

۲۴ نظر ۳۱ لایک

Le Moulin

بعد از این همه سال، دیگه کی یادش می‌مونه زنگِ گوشیت Le Moulin املی پولن بود؟

۴۱ لایک

مورد عجیب آقای دان چری

هر سال در سال‌گردِ پایانِ جنگِ جهانیِ اول، کانادایی‌ها در کنار مردمِ برخی کشور‌های دیگه، به لباسشون سنجاقِ گلِ شقایق می‌زنن، تا نشون بدن به یادِ سربازانی که توی این جنگ جونشون رو از دست دادن، هستن. اجباری در کار نیست، ولی چیزیه که اگه رعایت بشه بازخورد مثبت می‌گیره، و به خصوص نسل‌های مسن‌تر روش کمی حساسن.

این تاریخ، که بهش «روزِ یادبود» گفته می‌شه، از قضا، می‌خوره به فصلِ هاکی. ورزشی که برای کانادایی‌ها مثل فوتبال و کشتیه برای ما. از سال 1982، یک برنامه تلویزیونی طی فصل هاکی پخش می‌شه تو مایه‌های نود، به اسمِ Coach's Corner. این برنامه دو تا مجری داره که یکیشون، آقایِ دان چریِ محبوبه. قبلا هم بازیکن بوده هم مربی، برای کت‌و‌شلوار‌های رنگارنگِ عجیب‌غریبش و زبونِ تندش شهره‌ست، و محبوبیتش بین هاکی‌باز‌های کانادا چیزیه فراتر از محبوبیتِ عادل فردوسی‌پور. بیش از سی سال برنامه‌ روی شاخِ زبونِ تندِ ایشون چرخیده، و برای چند نسل از مردم کانادا، هاکی با آقای دان چری گره خورده.


نهم نوامبر پارسال، که دو روز قبل از روز یادبوده، صحبتِ دو تا مجریِ Coach's Corner از این شاخه به اون شاخه پرید، رسید به سنجاق‌های شقایق، و آقای چری که گویا از قبل دلِ پری داشت، یهو با حرارت شروع کرد به صحبت کردن در مورد این‌که هر سال تعداد آدم‌هایی که سنجاق شقایق دارن، کمتر می‌شه، و توی تورنتو که شهر بزرگیه هیچ‌کس سنجاق نمی‌زنه، در حالی که توی شهر‌های کوچیک همه به این سنت پایبندن.


آقای چری رو کرد به دوربین و با تحکم گفت «این آدم‌ها، به کشور ما میان، حالا واسه هر چی، عاشق سبک زندگیِ ما هستید، از شیر و عسلِ ما  لذت می‌برید، حداقل [کاری که در قبالش می‌تونید بکنید اینه که] می‌تونید چار پنج دلار خرج کنید یه سنجاق شقایق بخرید بزنید به لباستون. این آدم‌ها به خاطر سبک زندگی‌ای که شماها الان دارید باهاش حال می‌کنید کشته شدن. هزینه‌ش رو اونا دادن، بیشترین هزینه‌ای که آدم می‌تونه بده، جونشون رو.»

آقای چری نگفته بود «شما مهاجر‌ها»، گفته بود «شماها...که به کشورِ ما میاید». اما طبیعی بود که برداشتِ خیلی‌ها از حرفش، این باشه که داره مهاجرا رو می‌کوبه. خبرنگار‌ها ریختن سر آقای چری تا ببینن چه دفاعی داره از خودش بکنه، و آقای چری گفت من حرفم رو زدم، نه معذرت می‌خوام نه کوتاه میام، همینه که هست. اگر ذره‌ای امید وجود داشت که آقای چری یه متن آبکی عذرخواهی منتشر کنه، دو هفته از آنتن دور باشه و بعد برگرده، همونم به باد رفت. 

پس‌فردای اون روز و در پی ترکیدن خطوط تلفن برنامه با تماس‌های اعتراض‌آمیزِ مخاطبین، آقای چری که قبلا بلوا‌های بزرگ‌تری به پا کرده بود، از برنامه اخراج شد و کانادا به هم ریخت.


آدم‌ها سی سال هر هفته تلویزیون رو روشن کرده بودن که دان چری رو ببینن. سی سال با دوستاشون در موردِ کت‌و‌شلوارِ روزِ قبلِ دان چری حرف زده و خندیده بودن. سی سال هاکی رو با تحلیل‌های دان چری داده بودن پایین. حالا یهو آقای دان چری اخراج شده بود و یه قسمتِ بزرگ از زندگیشون رو با خودش کنده و برده بود.  مالکِ برنامه متنی منتشر کرد و توضیح داد که چیزی که آقای چری گفته، ارزش‌های این برنامه رو بازتاب نمی‌ده، بنابراین با احترام به ایشون و با تشکر از زحمات 40 ساله‌شون، ما علاقه‌ای نداریم چنین شخصی به نمایندگی از ما روی آنتن بره. 

و خب، این باعث شد خونِ مردم بیشتر به جوش بیاد. 

آدم‌ها شروع کردن به دست‌و‌پا زدن، فلسفه بافتن، اسم بردنِ مزایای دان چری برای هاکی، و طبیعتا در این بین، عده‌ای هم پای آزادیِ بیان رو وسط کشیدن. «پس آزادیِ بیان چی می‌شه آقای سی‌بی‌سی؟ سرزمینِ دموکراسی چی می‌شه؟ ما چه فرقی با کره جنوبی داریم اگه یه مجریِ محبوب نتونه نظرش رو بگه؟»


از زبونِ جیمز تورک، رئیس مرکز آزادی بیان دانشگاه رایرسون، پاسخ می‌دم. 

قضیه این‌طوری نیست که من آزادم هر چی بخوام بگم، تا جایی که قانون جلوی من رو نگرفته. قانون اولین خط قرمزی نیست که رد می‌کنید، آخرینشه. عواقب صحبت‌های شما می‌تونه متوجه روابط شخصی‌تون، یا روابط کاری‌تون بشه و روشون تاثیر بذاره. با وجودی که صحبت آقای چری ذیلِ جرائم نژاد‌پرستانه/نفرت‌پراکنی قرار نمی‌گیره، و بنابراین حرفش پیامدِ قانونی براش نداره، نحوه بیان کردنش نفرتِ شخصی ایشون رو بروز می‌داد، و سازمانی که ایشون رو استخدام کرده موظف نیست نقطه نظراتِ شخصیِ ایشون رو بربتابه. دان چری حق داره این حرف‌ها رو به اعضای خانواده‌ش بگه، تو خیابون بگه، یه عده رو دور خودش جمع کنه و بگه؛ اما همون حرف زمانی که روی آنتن گفته می‌شه، جا رو برای اعمال نظر مالک برنامه باز می‌ذاره. می‌تونه به نظرِ مالک برنامه‌ش توهین‌آمیز بیاد و در نتیجه‌ش ایشون تصمیم بگیره ارتباطش رو با مجری قطع کنه. 


آزادیِ بیان کارتِ out of jail مونوپولی نیست که شما رو به شکلی جادویی از روبرو شدن با عواقبِ کارتون نجات بده. دان چری نظرش رو بیان کرد، بابتش به زندان نرفت، ممنوع‌التصویر نشد، تبعیدش نکردن، و این معنیِ واقعیِ آزادیِ بیانه. آزادیِ بیان می‌گه شما حق طبیعیتونه که بتونید نظر شخصی داشته باشید، و بدون ترس بیانش کنید. اما آزادیِ بیان به معنیِ آزادی از عواقبِ اون‌چه بیان کردید، نیست. نمی‌گه این حق طبیعی شما و وظیفه دیگرانه که فارغ از محتوا و کیفیتِ حرفتون، یه تریبونِ چند میلیون مخاطبی در اختیارتون قرار بگیره. شما حق دارید نظراتتون رو اعلام کنید، و آدم‌ها حق دارن بهتون جواب بدن و باهاتون مخالفت کنن. آدم‌ها حق دارن بابت چیزی که گفتید ارتباطشون رو با شما قطع کنن، از کار برکنارتون کنن، تصمیم بگیرن دیگه شما رو به جمعشون راه ندن، و شما وظیفه دارید مسئولیتِ چیزی که گفتید رو به گردن بگیرید، عواقبش رو بپذیرید، حق واکنش دادنِ بقیه رو به رسمیت بشناسید. و اگر حرفی که می‌زنید برای جامعه خطرناک باشه، اون‌جا تازه سر و کارتون به قانون می‌افته.


***

برنامه Coach's Corner بعد از نزدیک به 40 سال روی آنتن رفتن، یک هفته بعد از این اتفاق کلا تعطیل شد. 


دان چری از حق آزادی بیانش برای بیان کردنِ نظرات مشعشعش استفاده کرد، صاحب‌کارش تصمیم گرفت دیگه تریبونش رو در اختیار کسی که این نظرات رو داره قرار نده، و جوانان سفید مفیدِ کانادایی بار دیگر یاد گرفتن: «حق آزادی بیان به من مجوز نمی‌ده عوضی باشم.»

۲۵ نظر ۳۲ لایک

مهم!!

یه روز مشغول ور‌رفتن با گوشیتون هستید که شماره ناشناسی باهاتون تماس می‌گیره. پیش‌شماره عجیبی به چشمتون می‌خوره که مطمئنا از ایران نیست. تعجب می‌کنید، اما یا بخت و یا اقبال تصمیم می‌گیرید جواب بدید. دکمه قبول تماس رو می‌زنید و با کنجکاوی منتظر شروع مکالمه می‌مونید.

یک نفر با لهجه‌ای که مشخصه فارسی رو به عنوان زبون اول صحبت نمی‌کنه، باهاتون احوال‌پرسی می‌کنه. شما کف می‌کنید، اما به روی خودتون نمی‌آرید و با مکالمه پیش میاید. شخص پشت خط بهتون می‌گه از دفتر مرکزی توییتر باهاتون تماس می‌گیره؛ تعداد زیادی از فالوئر‌هاتون بهشون پیام داده‌ن که شما مدتیه توییت نکرده‌یین و نگرانِ سلامتی و احوال شما هستن، بنابراین توییتر وظیفه خودش دونسته که از شماره تلفنی که برای بازیابی رمز عبورتون بهش داده بودین استفاده کنه، بهتون زنگ بزنه و مطمئن بشه که حالتون خوبه.

گلوتون رو صاف می‌کنید و جواب می‌دید حالتون خوبه، فقط تصمیم داشتید مدتی از فضای مجازی دور باشید. اپراتور توییتر بهتون می‌گه درکتون می‌کنه، اما کاش به فالوئر‌هاتون خبر می‌دادید که از کی و برای چه مدت توییت نخواهید کرد، چون بالاخره یه رابطه احساسی بین شما و برخی فالوئر‌هاتون در جریانه و اون‌ها شما رو دوست خودشون می‌دونن، زشته بی‌خبر بذارید برید. محترمانه و طوری که به طرف بر‌نخوره، بهش حالی می‌کنید که در جایگاهی نیست که نصیحتتون کنه و مکالمه رو تموم می‌کنید. اکانت رسمی توئیتر یک دقیقه بعد توییتی منتشر می‌کنه که به جهان اعلام می‌کنه شما حالتون خوبه، مدتی تصمیم داشتید از فضای مجازی دور باشید و برای همه طرفدارانتون آرزوی شادکامی دارید.

شما که از ورود یک کمپانیِ چند میلیون دلاری به حریم شخصیتون خوشحال نیستید، و به هیچ‌ وجه تصمیم ندارید به فالوئر‌هاتون توضیح بدید دارید از یه برهه سخت تو زندگیتون عبور می‌کنید که نیاز به تنهایی و آرامش داره، تصمیم می‌گیرید شماره تلفنتون رو از اکانت توییترتون بردارید. توییتر ازتون می‌خواد با شرایطِ حذف شماره تلفن موافقت کنید. قبل از تیک زدنِ «I agree» و کلیک روی دکمه «next» تصمیم می‌گیرید این‌بار توافق‌نامه‌ای که امضا می‌کنید رو بخونید. توافق‌نامه اذعان می‌داره که با حذف شماره تلفنتون، توییتر دیگه ازش برای بازیابی رمز عبور شما استفاده نخواهد کرد، اما این حق رو برای خودش محفوظ نگه می‌داره که این شماره رو از توی دیتابیسش حذف نکنه تا در مواردی که صلاح می‌دونه و ضروریه، ازش استفاده کنه.

شما آتیش می‌گیرید، اما هیچ راه برگشتی ندارید. 



1- حتی تصور این‌که توییتر به کاربرانش زنگ بزنه و بپرسه کجایی، چه خبر، کم‌پیدایی، مسخره‌ست. چون زندگی شخصی ما به توییتر چه. این، چیزیه که برای همه‌مون جا افتاده. زندگی شخصی ما به دست‌اندر‌کارانِ شبکه‌های اجتماعی که توشون اکانت داریم، ربطی نداره.

2- اگر توییتر یا هر وب‌سایت/شبکه اجتماعی‌ای واقعا چنین کاری بکنه (و شما توی terms and conditions ِاستفاده از اون سرویس، باهاش موافقت نکرده باشید) می‌تونید بابت نقض حریم خصوصی ازشون شکایت کنید و به دادگاه بکشونیدشون.


بنابراین، می‌شه یکی به من توضیح بده چرا می‌رید با سرانِ بیان میتینگ برگزار می‌کنید و ازشون درخواست می‌کنید از شماره تلفنی که به مقاصدِ دیگری در اختیارشون قرار داده شده، استفاده کنن تا زنگ بزنن به بلاگر مورد علاقه‌تون ببینن چرا چند وقته پست نذاشته؟

1- زندگی شخصی بلاگران به صاحابِ بیان چه ارتباطی داره؟ چرا این حق رو برای خودتون قائلید که از دست‌اندر‌کارانِ بیان بخواید به حریم خصوصیِ بلاگر مورد علاقه‌تون وارد بشن و از اون مهم‌تر، دست‌اندر‌کارانِ بیان چرا موافقت کرده و از اطلاعاتی که برای مقاصد دیگری در اختیارشونه، برای پاسخ دادن به نیاز‌های شخصی شما/خودشون استفاده می‌کنن؟

2- بیان در استفاده از شماره تلفن بلاگران سابقه خوبی نداره. قبلا هم پیش اومده که به بلاگرا پیامک بزنن یا باهاشون تماس بگیرن، کاملا سر خود و بی‌دلیل، سر مسائلی مثل میتینگ‌های بلاگران که بهشون هیچ ارتباطی نداره. بیان به وضوح هیچ اساس‌نامه‌ای برای حفظ حریم خصوصی کاربرانش نداره و جالبه که بدونید من دو سال پیش قبل از این‌که از ایران برم باهاشون تماس گرفتم و گفتم شماره من رو از دیتابیستون حذف کنید و گفتن نمی‌شه، پس فردا رمز اکانتت رو گم می‌کنی، رمز ایمیل پشتیبانت رو هم گم می‌کنی، میای یقه ما رو می‌گیری که رمزم رو بدید! به هفت روش سامورایی آقای گودرزی رو به عقد خانم شقایقی در‌آوردن که بگن شماره‌ت رو حذف نمی‌کنیم برو هر‌کار خواستی بکن. آدم توقع داره حالا که مثلا عمه‌شون نیتشون از درخواستِ شماره موبایل برای ثبت‌نام خیره، حراستِ درستی از اطلاعات شخصیمون داشته باشن. اما چی؟ عزیزان به درخواستِ خوانندگان بلاگری زنگ زده‌ن بهش که ببینن حالش خوبه؟ چرا پست نمی‌ذاره؟

لطفا نیاید بگید اما ما با توییتر فرق داریم، جامعه بلاگران مثل یه خانواده می‌مونه، ما دوست نزدیک بودیم و دلمون شور می‌زد، فرهنگ خاورمیانه تعریفش از حریم خصوصی چیزی نیست که توییتر تعریف کرده، پلیس فتا حواسش به همه‌مون هست تو جوش نزن، حالا مگه چی شده طرف که اصلا زنده نبود. ما با توییتر فرق نداریم، جامعه بلاگران خانواده نیست و ما نهایتا دوست هستیم که بازم به بیان مجوز نمی‌ده به حریممون دست‌درازی کنه، اگه این‌قدر دوست نزدیک بودید خود طرف یا یکی از بستگانش باهاتون تماس می‌گرفت، فرهنگ خاورمیانه تعریفش از خیلی چیز‌ها غلطه از جمله نقش کتک در تربیت بچه، این‌که پلیس فتا در بستر بیماری تعریف شده اشتباه شما رو توجیه نمی‌کنه، و طرف رو هم خدا بیامرزه که شانس آورد خانواده‌ش تماس رو جواب ندادن.


لطفا، لطفا، لطفا، رابطه مشتری/سرویس‌دهنده رو با رابطه خانوادگی یکی نگیرید. رابطه آنلاین رو با رابطه دنیای واقعی یکی نگیرید. و سر جدتون جنبه‌ی داشتنِ شماره‌ی آدم‌ها رو داشته باشید.

۴۱ نظر ۴۰ لایک

ری‌را، پریسا، راستین، آرش، پونه، سیاوش، سارا، مجتبی، غنیمت، کردیا، مهدیه، معصومه، امیر، فاطمه ... و پرند پرچمی.

 

 

 

 

وقتی دانشگاه قبول شدم، هیچ تجربه ای از تنها گشتن توی شهر نداشتم. مادر جان بهار یک روز مرا برد دور بزنیم و یاد بگیرم چطور از تاکسی و اتوبوس استفاده کنم. سوار چه ماشینی بشوم و چه ماشینی نه. چه ساعتی از روز تحت هر شرایطی زنگ بزنم از خانه بیایند دنبالم. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه، و داشتم غر می‌زدم از اینکه اصلا ای کاش شهرستان قبول می شدم به جای بهشتی که آن سر دنیاست، برایم از پرند پرچمی گفت.

 

مادر جان بهار می‌گفت خانواده‌اش مصاحبه کرده‌بودند، گفته‌بودند پرند را روی پر قو بزرگ کردیم. کلی مراقبش بودیم. کلی نگرانش بودیم. تنها دلیلی که گذاشتیم ازمان جدا شود این بود که دندان‌پزشکی قبول شده‌بود.

پرند پرچمی را خفاش شب سال 76 کشته‌بود. بهش تجاوز کرده‌بود، دست و پایش را بسته‌بود، بعد زنده زنده به آتش کشیده‌بودش. خفاش شب خیلی آدم کشته‌بود، ولی فقط پرند پرچمی را زنده زنده سوزانده‌بود. پرند پرچمی که دانشجوی سال پنجم دندان‌پزشکی در همدان بود. پرند پرچمی که رفته بود به نامزدش سر بزند و برگردد دانشگاه. پرند پرچمی که یک ماه مانده بود عروسی کند.

 

پرند پرچمی هیچ نسبتی با ما نداشت. ولی شانزده سال بعد، مادر جان بهار هنوز یادش بود که قلب مادر پرند پرچمی را آتش زده بودند و انداخته بودند توی خیابان. هنوز چشم‌هایش تر می‌شد وقتی یادش می‌افتاد. هنوز برای بچه‌های خودش می‌ترسید، مبادا به سرنوشت پرند پرچمی دچار شوند.

 

خفاش شب را وقتی گرفتند، اول گفت تبعه افغانستان است و پلیس هم تایید کرد و ملت ریختند به هیاهو که افغان‌ها را بریزید توی دریا. بعد کاشف به عمل آمد یارو هم‌وطن خودمان است و آن همه هیاهو برای هیچ. هیچ‌کدام قتل‌ها را هم گردن نگرفت. وقتی ازش پرسیدند چرا این همه آدم را کشتی، گفت «یک هفته‌ای اعصابم خرد بود». آخرین حرفش قبل اعدام این بود که «به هیچ‌کس بدهکار نیستم، از هیچ‌کس هم طلبکار نیستم، از همه طلب بخشش دارم».

 

 

من شما را نمی‌دانم، ولی به نظر خودم، اگر کسی برای خفاش شب دل بسوزاند، حتی اگر پدر مادرش باشد و استدلالش به معصومیتِ«بچه‌ی آدم، آدم هم بکشه عزیزه»، باید به اینکه قلبی توی سینه دارد، شک کرد. همین را بسط بدهید به تمام آدم‌هایی که مسئول زنده زنده سوختن و تکه تکه شدنِ صاحبان این صداها هستند، صداهایی که هرکدامشان پرندِ پرچمیِ کسی بودند. و بسطش بدهید به آدم‌هایی که پشتِ این دست‌های آغشته به خون درمی‌آیند؛ حالا دلیلشان هرچی که هست، باشد.

۲۵ نظر ۴۲ لایک
پلاکت پیشرفته: https://t.me/commaButBetter
دستچین از بلاگستان
آرشیو دست‌چین
نور خدا
سیاه و سفید
مغازه‌ی خودکشی
عشق، زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...
رقص ناامیدی
آب جاری
If Social Media Hosted a Party
کادر درمان
دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم
تماشاگر
باز و بسته کردنِ یک در
پینوکیو
People help the people
رنج «سکوت» : اقلیت بودن
تگ ها
بایگانی
پیشنهاد وبلاگ
رویاهای کنسرو شده
روزهای زندگی یک مسافر
نیکولا
پرسپکتیو
حبه انگور
اعترافات یک درخت
میلیونر زاغه نشین
از چشم ها بخوانیم
درامافون
جیغ صورتی
خودکار بیک
خیالِ واژه
در گلوی من ابرِ کوچکی‌ست
هذیانات
کافه کافکا
برای هیولای زیر تختم
پنجره می چکد
در من نهفته گویا، یک دایناسور خوب!
زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک
آشتی با دیونیسوس
دامنِ گلدارِ اسپی
همیشه تنها
کوچ
بوسیدن پای اژدها
هویج بنفش
حمیدوو برگ بیدوو
اوایل کوچک بود
آراز غلامی
Meet me in Montauk
یادداشت های یک دختر ترشیده
Mahsa's moving castle
تویی پایان ویرانی
قالب: عرفان و جولیک بیان :|